38 : ـبازگشت سیاهـ

4.1K 724 814
                                    

روی هیچ سطح خاصی قرار نداشت. انگار به جای سطح زمین، امواج متراکم نور زیر پاهاش قرار داشتن. انگار روی رنگین کمانی قدم میزد که به جای هفت رنگ بودن، طیف های مختلف آبی رنگ رو درون خودش داره و اطرافش بی‌انتها سیاهی بود.

چرخید، روی سطح متراکم نور صدای قدم‌های برهنه‌ی چرخیدنش به گوش رسید. هرچند که طوری به نطر می‌رسید که انگار توی خلا قرار داره و نباید بتونه صدایی رو بشنوه.

پشت سرش، مسیر بی‌انتهای آبی رنگی وجود داشت و هر چقدر به جایی که تهیونگ قرار داشت می‌رسید تیره تره میشد و کمی بعد از جایی که قرار داشت، طیف آبی خودش رو درون سیاه گم میکرد و به ادامه‌ی سیاهی بی‌انتها می‌پیوست.

صدایی از بالای سرش اومد. سرش رو بالا برد و بین تاریکی، قطره‌ی آبی شبیه بارون رو دید که آهسته درحال سقوطه. انگار همه چیز شبیه یک فیلم حرکت آهسته پیش میرفت.

قطره پایین و پایین تر اومد و با برخوردش به سطح آبی-سیاه، چنان صدای بلندی داد که دست هاش رو به ناچار روی گوش هاش قرار داد. اما چیزی از مهیب و بلند بودن صدا کم نشد چون انگار درون مغزش قرار داشت.

صدا، بلند و بلند تر شد و چند لحطه بعد بین بهت زدگی تهیونگ، سطح متراکم نور زیر پاهاش ترک خورد و امواج سهمگین اقیانوسی سیاهرنگ همه چیز رو در یک لحظه درهم کوبید. صدا هر لحظه بلند و بلند تر می‌شد و تهیونگ بین موج های آب سیاهرنگ و طیف های رنگ دست و پا میزد و حتی نمیتونست یک کلمه بگه. دیگه هیچ صدایی به جز صدای کر کننده‌ی قطره رو نمی‌شنید که ناگهان تمام آب ناپدید شد و از بالا، روی زمین سقوط کرد و زمزمه‌ی ملایمی درون سرش اکو شد.
- این صدایی‌ـه که شکسته‌ شدن یک قلب داره!

با حالت خیلی فجیعی از خواب پرید.
آب دهنش رو قورت داد. گونه‌هاش از گرما عرق کرده بودند. نگاهی به چهره‌ی غرق خواب جونگکوک کنارش انداخت و بعد چشمهاش رو بست تا با گوش دادن به صدای بارون، کمی آروم بشه.
ساعت حوالی چهار صبح بود و سیاهی غلیظی قبل از طلوع آسمون رو میپوشوند و فضای کلبه رو هم تاریک‌تر از قبل میکرد.

از روی تخت بلند شد و با پوشیدن دمپایی های سفید، از کلبه بیرون زد.
قلبش، هنوز از حال بدی که با دیدن اون خواب بهش دست داد به شدت میتپید.

بارون اونقدری شدید بود که با چند دقیقه ایستادن زیرش کاملا خیس بشه. با صدای باز شدن در کلبه، سرش رو برگردوند.

جونگکوک در سکوت و با چشمهای خمار نگاهش رو بهش دوخت. انگار اون هم با یک کابوس بد از خواب پریده بود. شاید هم هیچوقت نتونسته بود بخوابه، کی میدونست؟!

جلوتر رفت و بعد از دیدن صورت گر گرفته‌ی جونگکوک، بیشتر به درست بودن حدسش پی برد.
-کابوس دیدی؟

جوابی نگرفت. اما لبهاش در یک حرکت بین آماج حمله‌ی لب و زبون جونگکوک گیر افتاد. خون تمامی مویرگ‌هاش، با مکش شدید همسرش به سمت گوشت نرم و مکیدنی لبش هجوم آورد و مطمئن بود در نهایت به عنوان اولین بار قراره توسط همسرش مارک بشه. اون هم روی لبش.
انگار لبهایی که با شدت توی دهان جونگکوک مکیده می‌شدن ارتباط مستقیمی با زانوهاش داشتن، چون برای ایستادن واقعا به تقلا افتاده بود.

Back to Blue Side | BTBS | KookvWhere stories live. Discover now