دوساعتی از رفتن تهیونگ میگذشت و جیمین تصمیم گرفت از توی کنج تاریکش بیرون بیاد و حداقل آشغالهارو دم در بزاره و بعد بخوابه. اما حتی برای انجام همون هم انرژی زیادی مصرف کرد. انگار هربار که میخواست از روی کاناپه بلند بشه صدها کیلو کالری انرژی نیاز داشت.
موهاش رو عقب روند و لبهی مبل نشست. چندثانیه به آسمون آبی رنگ بعد غروب که از پنجره مشخص میشد نگاه کرد و دلش بیشتر گرفت. ایستاد و بدون روشن کردن هیچ چراغی یک سیوشرت نازک مشکی به تن کرد و با برداشتن کیسهی زباله از ساختمون خارج شد.
زمانی که میخواست برگرده و دوباره رمز آپارتمانش رو وارد کنه حس کرد بادی توی راهرو پیچیده. نگاهی به طبقهی بالا انداخت و حدس زدن اینکه یکی وارد پشت بوم شده و در رو باز گذاشته سخت نبود. میتونست بیخیال بشه و برگرده اما اینکار رو نکرد. بیخیال آسانسور شد و از پله ها خودش رو به پشت بوم رسوند. اون هیچوقت اینجا نیومده بود. دیدن مردی که پشت بهش لبهی بوم نشسته بود و زانوهاش رو در آغوش گرفته بود، یادش انداخت چرا هیچوقت اینجا نیومده. چون برعکس رمز خونه، پشت بوم فقط یک کلید داشت که ساکنین طبقهی چهارم اون رو داشتن و قطعا این کلید دست تهیونگ میموند.از لبهی سکو بالا رفت و روی سطح مسطح و سیمانی نشست و به نیمرخ برادر کوچکترش خیره موند. برادری که نمیدونست واقعا چه احساسی بهش داره.
- تهیونگ..
صدا زد و سر تهیونگ به سمتش برنگشت. فقط با آوای نامفهومی بهش نشون داد، منتظره حرفش رو بزنه.
- هومم؟- برگرد سمتم.
تهیونگ برگشت.
جیمین دید که صورتش سخت و بدون انعطافه و یادآوری لبخند های مستطیلی روی صورت برادرش قلبش رو سوزوند. مثل موم های مذاب شمع که قطره قطره روی دست آب بشن.- من هیچوقت برات هیونگ خوبی نبودم، مگه نه؟
به انتظار عکس العمل نشست. کج شدن لبی، تغییر حالت نگاهی، آهی، افسوسی..
اما دوباره صدای یکنواخت برادر کوچیکترش تنها جواب ممکن رو بهش داد.
-منم هیچوقت دونسنگ خوبی نبودم.خسته از جواب های سرد و ساکن برادرش، روش رو به سمت آسمون برگردوند و روی سطح سیمانی دراز کشید. دستهاش رو روی شکمش جمع کرد و بغض همیشگیش رو قورت داد.
- گاهی با خودم میگم.. ته ته دلم.. کاش جونگکوکی وجود نداشت. اونوقت شاید من تنها کسی که توی این دنیا داشتم رو از دست نمیدادم.هوای اطراف جیمین بوی تنهایی میداد. هوای تنش.. نگاهش.. حرفهاش..
غرق نگاه کردن به هلال بیروح ماه شد. اونقدری که نگاه خیره و بیحس تهیونگ روی خودش رو ندید.
- هیونگ.. تو خیلی تنها بودی؟
جیمین چشمهاش رو بست و اجازه داد نفس عمیقش اشکهای توی چشمش رو بسوزونه. اما یک قطرهی سرکش از گوشهی چشمهای بادومی و زیباش، فرار کرد و روی سیمان کشید. جوابی به تهیونگ نداد.
YOU ARE READING
Back to Blue Side | BTBS | Kookv
Fanfictionهفت سال از ازدواج تهیونگ و جونگکوک میگذره.شب تولد 29 سالگی تهیونگ، شبیـه که تصمیم میگیره به زندگیش پایان بده و جونگکوک رو برای همیشه تنها بزاره. ______________________________________ "انگار لحظات ارزشمندش مثل سنجاقکهای بهاری به سرعت از توی هوا می...