'هپی ویوی بالای 200 و100 ووت شدن بوکمون'
مرسی ازتون :)
نیو ریدر ها، به قلب نویسنده خوش اومدید >>بازگشت به گذشته - ٢ سپتامبر سال 2016
لندن"فایده ی دوست های زیاد داشتن چیه؟ چطوری میتونیم تو اوج قرن ارتباطات انقدر تنها باشیم؟! "
اینها افکاری بودن که تهیونگ توی ذهنش با خودش مرور میکرد. از سرما میلرزید و به آسمون فحش میداد." دو سپتامبره لعنتی، میفهمی یعنی چی؟ یعنی یک ماه از تابستون کوفتی مونده، حالا این برفو دقیقا داری از کدوم گوری میبارونی؟ "
انگار آسمون صداشو میشنوه، دلش میخواست به یک چیزی مشت بزنه، امروز صبح تنها توی بیمارستان به هوش اومد، جیمین بهش زنگ زد و گفت تا ساعت 10 خونه ی سوکجین باشه، آسیب خاصی ندیده بود، ولی موتورش راهی پارکینگ شد و حالا محبور بود یک ساعت معطل اتوبوس باشه"
صدای ویژ ماشین، پرش آب و برف، بسته شدن چشمهاش و یخ زدن.
همه ی اینها در عرض سه ثانیه اتفاق افتادن." عالیه، چرا یکی بهم نمیگه من چطوری امروز انقدر سوگلی آسمان ها شدم؟ "
زیر لب با دندون های فشرده شده غر زد.
تهیونگ انتظار نداشت اون بنتلی(اسم ماشین) مشکی رنگ دنده عقب بگیره. کلاه قرمز روی موهای سفیدش رو جلوتر کشید و با اخم به شیشهی دودی ماشین نگاه کرد.
شیشه به آرومی پایین کشیده شد و چهره ی شرمنده ی پسر جوونی از صندلی راننده مشخص شد.
_ متاسفم بلوبرد، میتونم برای جبران برسونمت خونه؟
بلوبرد! یک علامت تعجب بزرگ توی مغز یخ زده ی تهیونگ، چرا مردم فکر میکنند با لقب دادن به دیگران فان و باحال بنظر میرسن؟
جلو رفت و بدون تعارف روی صندلی جلو نشست و روکش کرمی ماشین رو به گند کشید.
چهره ی سپید مو، از سرما سرخ شده بود، با اخم کمرنگی دستاش رو جلوی بخاری ماشین گرفت و بدون نگاه کردن به راننده گفت :
_ حاشیهی بلک هیث.جونگکوک خجالت زده به خودش اومد، باورش نمیشد تمام این مدت مثل احمق ها روی صندلیش برگشته و به پسر جوونی که روی صندلی کمک راننده نشسته نگاه میکنه.
تهیونگ عادت به نادیده گرفته شدن نداشت، بی میل صورتش رو سمت راننده برگردوند.
_ راه نمیوفتی؟
چطور چشمهای یک نفر میتونند انقدر آبی باشند؟ سوال دوم، مگه آبی جز طیف رنگ های سرد نیست؟ پس چرا نگاه این پسر انقدر پرحرارت بود؟ حرارت احساسات.. مثلا خشم؟!
_عا.. چرا حتما.
گاز زیر پای پسر فشرده شد و لبش بین دندون هاش.
اونها باهم دیگه حرف نزده بودن، پس این حس آشنایی از کجا میومد؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Back to Blue Side | BTBS | Kookv
Fanficهفت سال از ازدواج تهیونگ و جونگکوک میگذره.شب تولد 29 سالگی تهیونگ، شبیـه که تصمیم میگیره به زندگیش پایان بده و جونگکوک رو برای همیشه تنها بزاره. ______________________________________ "انگار لحظات ارزشمندش مثل سنجاقکهای بهاری به سرعت از توی هوا می...