این داستان : Pillow talk_ واقعا تقصیر من نیست، آشپزی کردن سخته! مگه نه کوکی؟
سگ سفید چرخی دور پاهای تهیونگ زد و دمش رو تکون داد و ترجیح داد برای در امان موندن از بوی سوختگی از آشپزخونه خارج بشه و توی سبدش که جلوی تلوزیون قرار داشت بشینه.
جونگکوک روی کاناپه لم داده بود و پای گچ گرفتهش رو، روی میز گذاشته بود و در همون حال با نگرانی به تهیونگی که توی دود سیاهی که از ماکروویو بیرون میزد، گم شده بود نگاه میکرد.
_ ته، فقط کافی بود زنگ بزنی و از رستوران غذا سفارش بدی، نمیخوام خودتو اذیت کنی.
"و آشپزخونه رو اتیش بزنی!" توی ذهنش ادامه داد و لبخند مصنوعیای زد.
مرد جوونتر با حرص دستکشهاش رو کند و با غصه به مرغ جزغاله شده نگاه کرد. توی اون پیشبند قرمز، شبیه یک سرآشپز شکستخورده به نظر میرسید.
_ فقط نیاز به یکم تمرین دارم. قبلا آشپزیم خوب بود.
بعد دستش رو جلو برد تا سینی رو برداره و مرغ رو توی سطل زباله بندازه، اما حواسش نبود که دستکشهاش رو درآورده ، دستش برای لحظاتی به سینیِ داغ فر چسبید و به طرز عجیبی اونقدر این اتفاق ناگهانی بود که با تعجب به دستش نگاه کرد و متوجه نشد بخش عظیمی از پوست دستش داره از بین میره. چندثانیه زمان برد تا فریادی بکشه و دستش رو از روی سینی برداره و البته که بخشی از پوستش رو به شکل منزجر کنندهای روی اون جا بذاره.
جونگکوک دیگه طاقت نداشت از روی کاناپه نگاه کنه و ببینه اونجا چخبره. از دوساعت پیش که تهیونگ تصمیم گرفت مهارت اشپزیش رو بهش نشون بده تقریبا هر یک ربع یک صدای جدیدی از آشپزخونه بیرون میومد که تهیونگ سعی میکرد با گاز گرفتن لبهاش، به گوش جونگکوک نرسه. ولی این فریاد از همه بلندتر بود.
به لطف نظرِ تهیونگ، که گفته بود نیازی نیست عصا بخریم چون قرار نیست بهت اجازه بدم تا وقتی کامل خوب بشی از جات جم بخوری، حالا بدون عصا، مجبور شد با کمک گرفت از مبل و میز تلوزیون و گلدون و ستون، خودش رو به اشپزخونه برسونه. چندروز پیش وقتی سعی داشت توپ یک پسربچه که لای شاخههای درخت گیر کرده بود رو بهش بده، این اتفاق براش افتاد. دیگه کم کم باید عادت میکرد توی 38 سالگی نمیتونه ادای سوپرقهرمانهای 25 ساله رو در بیاره.
موقع ورود به آشپزخونه، در اثر دود ناشی از سوختگی به سرفه افتاد و نگاه چپکیای حوالهی تهیونگ کرد.
_ چرا داد زدی؟تهیونگ فقط لبش رو گاز گرفت و با حرکت بیصدای لبهاش اشاره کرد که "هیچی نگو! "
انگشتهای دست چپش رو با دست دیگهش پوشونده بود و تلاش میکرد اشک از گوشهی چشمش پایین نچکه. لعنتی.. میسوخت.
YOU ARE READING
Back to Blue Side | BTBS | Kookv
Fanfictionهفت سال از ازدواج تهیونگ و جونگکوک میگذره.شب تولد 29 سالگی تهیونگ، شبیـه که تصمیم میگیره به زندگیش پایان بده و جونگکوک رو برای همیشه تنها بزاره. ______________________________________ "انگار لحظات ارزشمندش مثل سنجاقکهای بهاری به سرعت از توی هوا می...