2 : ـمرگ آبیـ

5.9K 1K 209
                                    

*هشدار : این پارت دارای صحنه خودکشی هست. *

با توجه به اینکه حوالی چهار صبح خوابش برد، فکرشو نمیکرد که بدون هیچ آلارمی ساعت هفت صبح از خواب بپره.

ناراضی از از دست دادن خواب شیرینش روی تخت وول خورد و سعی کرد با چشمهای بسته تهیونگ رو روی تخت دونفرشون پیدا کنه.

وقتی جست و جوی دستهاش به نتیجه نرسیدن با بی میلی خمیازه ای کشید و به تخت خالی نگاه کرد.

ساعت دیجیتالی روی میز خبر از این میداد که ساعت هفت و هفت دقیقه‌ست و کوک هیچ ایده ای نداشت تهیونگی که روزهای معمولی به زور ساعت نه از خواب بیدار میشه کجاست.

حدس زد شاید دیشب روی همون کاناپه خوابش برده باشه و یادش رفته به تخت بیاد.

نه، دیگه عمرا خواب به چشمهاش برمیگشت.

چشمهاشو مالید و بلند شد تا تدی بِر نرمش رو روی تخت مشترکشون برگردونه و سانس بعدی خواب رو با گرمای بدنش تجربه کنه.

نور توی هال افتاده بود و کمتر از دقیقه ای طول کشید تا جونگکوک جسم رنگ پریده‌ ای رو روی زمین ببینه که کف سفید و غلیظی تمامی محوطه‌ی دهنش رو پوشانده و به جای اقیانوس آبی چشمهاش، دو سفیدی ترسناک و یخ زده دیده میشد.

" مسیح"

کوک مسیحی نبود و حتی یکبار هم پاش به کلیسا باز نشده بود، اما الان احتیاج داشت از یک نیروی برتر کمک بگیره تا زانوهای لرزونش تعادلشون رو از دست ندن.

اما "مسیح" یا هر نیروی دیگه‌ای، واقعا دلش برای کوک به رحم اومد، چرا که نفهمید چطور به طرف جسم تهیونگ دوید، چطور گوشی لعنت شده‌ش رو پیدا کرد و چطور با کلمات لکنت وار آدرس خونه رو به اورژانس داد. واقعا کسی که همه‌ی اون کارهارو انجام داد جونگکوک نبود.

چون که جونگکوک روبه روی هال، راس ساعت هفت و هفت دقیقه، با دیدن وضعیت پسری که دلیل نفس کشیدنش بود، ایستاده مرد.

صدای اپراتور آمبولانس توی گوشش میپیچید.

" فرد مسموم چند سال دارن؟"

تهیونگ چند سال داشت؟ دیشب شمع های بیست و نه سالگیش رو کنار هم فوت کردن و همزمان آرزو کردن. کاری که هرسال انجام میدادن، شریک شدن توی آرزوهای روز تولد همدیگه.

"29 سال"

‌" لطفا به طرف بدن فرد برید و نبض گردن و تنفسش رو چک کنید، همکاران ما در سریع ترین حالت ممکن به آدرسی که گفتید میرسند"

نفس جونگکوک درون سینش یخ زد، شبیه دود یا یک همچین چیزی. جرات دست زدن به بدنی که رنگ شیری و کاراملیش، به آبی میزد رو نداشت، محض رضای خدا اون پسر داشت ایستاده جون میداد .

با ترس انگشت بشدت لرزانشو روی گردن تهیونگ گذاشت، نمیتونست حس کنه، خدایا نمیتونست هیچی حس کنه.

Back to Blue Side | BTBS | KookvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora