ch2

254 69 13
                                    

سخن نویسنده:bello
بالأخره بعد یک روز کامل کلنجار رفتن با نت موفق شدم آپ کنم.(از ساعت شیش صبح در تلاشم)

امیدوارم از این چپتر لذت ببرید.
لطفا vote بدین و کامنت بزارید.

***

سرد بود... نفسی که روی گردنش حس میکرد سرد بود... نمیتونست چشماش رو باز کنه... انگار بسته بودنش ، حس میکرد یه نفر داره نزدیک میشه و....

تونی از خواب پرید.
خوابالود چشماش رو باز کرد و دید پیتر نیست...

به اطراف نگاه کرد و... روش پتو کشیده بودن و روی تخت بود.
بیرون پنجره هوا خاکستری بود و طوفان قطع شده بود....ولی ساعتی ندید...
احتمالا صبح بود.

سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت... نگران همه جا رو نگاه میکرد و دنبال پسرش میگشت.
_پیتر... پیتر.
تا اینکه یه در که ازش صدا میومد رو باز کرد و....

پیتر سر میز غذا خوری بود و یه لیوان آب پرتقال تو دستش.
_صبح بخیر بابا.

تونی آروم شد و لبخند زد.
_صبح بخیر عنکبوت.
به کنار نگاه کرد و.... اون مرد داشت با همون لباس راحتی روی گاز غذا درست میکرد.

بدون هیچ حرفی دو تا بشقاب پنکیک رو با قهوه میزاره رو میز... یکی جلوی پیتر یکی جلوی یه صندلی خالی که معلوم بود برای تونیه.
و میشینه روی یکی از صندلی ها و لیوان قهوه رو فوت میکنه.

تونی هنوزم حس عجیبی به این مرد داشت ولی.. ندیدش گرفت و پشت میز نشست.

_آقا میشه لطفا اسمتون رو بگین.
پیتر با لبخند بزرگی رو صورتش از مرد پرسید.

مرد یه نگاه بی روح به پیتر انداخت و...
به لبخند پیتر باخت.
_استیفن استرنج.... معمولا دکتر استرنج صدام میکنن.

_و من معمولی نیستم پس.... اسمت استیفنه.
با شوق گفت و پاش رو تکون داد.

استیفن یه نگاه انداخت و...
_این... یکم حس عجیبی داره ولی... مشکلی نیست.

_و... شما واقعا دکتری؟

استیفن یکم سکوت کرد و...
_بودم.

_جالبه.

استیفن و پیتر هر دو نگاه تونی رو حس کردن و...
دیدن که تونی با چشمای درشت به هردوشون نگاه میکنه.

معلوم بود رفتار استیفن و پیتر براش عجیبه.

استیفن سرفه ای کرد و...
_پسر خوبی دارین.
به خوردن قهوش ادامه داد.

تونی سرش رو تکون داد.
تو سکوت غذا خوردن و...

_واو استیفن آشپزیت واقعا عالیه.
و آخرین تیکه پنکیکش رو با اشتیاق خورد.

کسی چیزی نگفت.

_خب... استرنج به خاطر دیشب ممنونم و همونطور که گفتین امروز میریم ولی....
تونی یه نگاه ریز انداخت و...
_شما جنگل رو میشناسید؟

_فقط همون راه رو مستقیم برید به خیابونی که احتمالا توش گم شدی میرسین و بپیچید سمت راست.... اونجا میرسه به خیابون اصلی... فکر کنم ماشینتون رو همونجا ول کردید... اینجا فقط یه راه داره پس تو روشنی گم نمیشید.

_هااااااا استیفن یعنی مردم انقدر اینجا گم میشن که انقدر دقیق خبر داری؟
پیتر با هیجان پرسید.

استیفن یکم معذب نشست.
_نه معمولا کسی نمیاد اینجا، فقط... از پنجره دیدم از کدوم ور اومدین.

***

_بازم بابت دیشب ممنونم.
تونی برای بار آخر قبل رفتن گفت.
_و البته باطری.
باتری که استرنج بهش داده بود رو بالا گرفت.

استیفن سرش رو تکون داد و... رفتنشون رو از داخل عمارت تماشا کرد.

_خداحافظ استیفن امیدوارم دوباره ببینیمت.

استیفن از درون متضاد خواسته پیتر رو آرزو کرد.
و پشت سرشون در رو بست.

***

_اینجاست.
تونی خوشحال رفت جلوی ماشینشون.

_چه خوب حالا.... بیا درستش کنیم مهندس.

_حواست به حرف زدنت باشه عنکبوت.
تونی پیتر رو به چالش کشید.
_بیا اینو برام نگه دار....

پیتر رفت کمک پدرش.
نیم ساعت طول کشید تا اینکه باطری و جا انداختن... دلیل طول کشیدنشم این بود که تونی داشت به پیتر یاد میداد چطور باید این کار رو بکنه.

_هوفففففف.... واقعا نباید انقدر طول میکشید.
تونی عرق پیشونیش رو پاک کرد و در کاپوت رو بست.

_عالی شد و....
پیتر یکم بو کرد...
_بابا... فرار کن.
داد زد و تونی رو کشید تا از ماشین دور بشن.

و ماشین آتیش گرفت و تقریبا ترکید.
و تونی و پیتر که کنار داشتن نگاه میکردن.

_چرا؟ چطور مگه میشه؟....
تونی نمیفهمید اون همه کار ها رو درست انجام داده بود ولی ماشین آتیش گرفت و این اصلا معمولی نبود.

_احتمالا دیشب تو طوفان چند تا بلای دیگه هم سر ماشین اومده بود.
پیتر سعی داشت پدرش رو دلداری بده.

_احتمالا.
تونی به حالت خونسردش برگشت و...
گوشیش رو درآورد... پیتر گوشی من هنوز آنتن نمیده تو چطور؟

پیتر گوشیش رو درآورد و...
_نوچ.... حتی یک درصد.

تونی پوفی کرد.
_بیا پسر... استرنج گفت همین راه رو بری میرسیم به خیابون اصلی پس اگه یکم بریم میتونیم زنگ بزنیم کمک بیاد.

پیتر سرش رو تکون داد و دنبال پدرش رفت.

***

_این کارت اشتباه بود نباید....

_ونگ... دهنتو ببند.
باستانی وقتی پشت درختا داشت تونی و پیتر رو دید میزد گفت.

_اما...

_اما و مرض.... به عنوان مادر استیفن دارم وظیفم رو انجام میدم.
باستانی راهش رو کشید سمت عمارت.

_میدونی که مادرش نیستی و تو فقط این کار رو به خاطر خودت میکنی.
ونگ شاکی گفت...

و با این حرفش باستانی وایساد.
_حق با توئه ونگ...
و یه پروانه آبی درست کرد.
_این راه من برای جبرانه.

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now