ch9

192 51 17
                                    

تونی توی حیاط روی چمن ها نشسته بود و به آسمون نگاه میکرد....
آسمون سرمه ای بود و پر از ستاره، و ماه بیشتر از همیشه میدرخشید.

این صحنه ای نبود که بشه تو نیویورک دید.
پس تا تونست ازش لذت برد.

حس کرد یه نفر پشتش وایساده و....
وقتی نگاه کرد دید استیفنه.

لبخند داغونی زد.
_سلام استرنج.... چیزی لازم داری؟

استیفن یکم جلو رفت و کنار تونی چهار زانو نشست.
_فکر کنم لازم نباشه تظاهر کنی.
و یه نگاه بی روح به تونی انداخت.

و همونجا لبخند تونی با یه چهره پوکر جابه جا شد.
و سرش رو تکون داد.

یکم سکوت بینشون بود که.... استیفن شکستش.

_به چیز خاصی فکر میکنی؟

تونی شونه بالا انداخت.
_یه، دو سه تایی چیز تو سرم هست.

استرنج سرش رو تکون داد... اون درک میکرد.... تقریبا درک میکرد.

بعد یه مدت کوتاه استیفن صداش رو صاف کرد.
_اومده بودم... درمورد صبح حرف بزنم.

تونی کمرش رو ساف کرد و با دقت گوش داد.
_اوه...خب بگو...
و تو چشمای استرنج نگاه نکرد.

_میخواستم بگم که..... من مشکلی نداشتم و یه جورایی.....
یکم فکر کرد و...
_برام لذت بخش بود.

تونی تمام عزمش رو جزم کرد که مثل احمقا لبخند نزنه و...
_اوه و...کدوم قسمتش منظورته؟
هنوزم تو چشماش نگاه نمیکرد.

_فکر کنم لازم نباشه بگم تا بدونی.
دم گوش تونی گفت و... آروم گونش رو بوسید.

از جاش بلند شد و...
_خب فکر کنم الان دیگه بینمون برداشت غلط و یا اشتباهی نباشه.... شب خوبی داشته باشی تونی.
و آروم از اونجا رفت.

یکم بعد رفتن استیفن....
تونی به قرمزی لبو شده بود... دهن و چشماش باز مونده بودن و هیچ نظری نداشت چی شده.
انگار مغزش قدرت فرماندهی رو فراموش کرده بود.
به پشتش نگاه کرد و دید استیفن رفته تو و....

پیتر پشت پنجره به شیشه چسبیده و با یه لبخند بزرگ به پدرش نگاه میکنه،.... و با دیدن پدرش بهش علامت لایک رو میده.
و میدوه داخل.

تونی خندش میگیره... معلوم بود پیتر تمام مدت داشته همه‌چیز رو میدیده و تا قرن ها قراره این رو تو صورتش بکوبه.

***

استیفن یکم حس خجالت داشت... ولی از جهتی آرامش.
تو راهرو بود که....

پیتر از هیچ جا پرید و محکم عین کوالا بغلش کرد.

_استییییییفن... منو دوست داری؟
بلند با یه لبخند بزرگ دندون نما رو صورتش پرسید.

استرنج چشماش درشت شد.
_ها؟

_میگم منو به عنوان پسرت دوست داری؟

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now