ch14

191 46 3
                                    

سخن نویسنده:bello
من برگشتم ...🥳
بالاخره سر درد و عواقب دندونم تموم شد(امیدوارم اون سه تا دندون عقل دیگه تصمیم نداشته باشن در بیان😬)

از این به بعد دوباره زود به زود آپ میکنن😊

امیدوارم از این چپتر لذت ببرید.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤

***

_اینطور که بوش میاد دیشب زیادی بهتون خوش گذشته.
پیتر با لبخند یه وری گفت.

استیفن از شنیدن ناگهانی صدای پیتر از جاش پرید و از صندلی پشت اُپن افتاد.
هیسی از درد کشید.
_کی اومدی؟
هنوز تو صداش اثر از درد بود.

_همین چند ثانیه پیش.
دستش رو دراز کرد تا به استیفن تو بلند شدن کمک کنه.
_ولی امروز بعد مدرسه که با تونی حرف زدم کیفش کوک بود پس دیشب خیلی خوب پیشرفته.

استیفن سرفه ای کرد.
_درسته دیشب شب.... خوبی بود.

لبخند پیتر بزرگتر و دندون نما شد.
_چه عالی.

_بهتره دیگه در این مورد بحث نکنیم.
استیفن دستش رو تو هوا تکون داد و بعد رفت سمت یخچال....
واضح بود دلش نمیخواد با پسر سیزده ساله مردی که همین دیشب باهاش خوابیده از این حرفا بزنه.
_برای ناهار ساندویچ میخوای؟

_اوه... گشنم نیست.

استیفن با تعجب به پیتر نگاه کرد.
_ناهار خوردی؟

_آره دوستم وید دعوتم کرد منم ردش نکردم.
و با لبخند همیشگیش پاهاش رو کودکانه تکون داد.

و البته سرخ شدن صورت پیتر از چشم استرنج دور نموند.
احتمالا یه حرفی در این مورد با تونی خواهد داشت.

از تو یخچال کالباس و کاهو و یکم پنیر درآورد و از کابینت یکم نون.
روی کانتر شروع کرد به درست کردن ساندویچش.
_خب... خبر خاصی از مدرسه نیست؟
استیفن میدونست این حرفش آغاز سخنرانی پیتره ولی از سکوت بهتره.

پیتر هم روی استیفن رو زمین ننداخت و شروع کرد به گفتن ماجرا از دیروز که پاش رو از خونه بیرون گذاشت تا همون لحظه که رسید خونه.... به علاوه تمام جزئیات و افکار لحظه ایش.

_بعد وید گفت که شونزده سالشه....

با این حرف پیتر استیفن طوری شکه شد که تیکه ساندویچ تو دهنش پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.
_او...اون...چ...
پیتر سرفه هاش میگفت.

_الان حرف نزن به فکر زنده موندن باش.
پیتر گفت و به پشت استیفن کوبید.

تا اینکه تیکه ساندویچ از دهنش بیرون اومد.
و روی زمین نشست.

_استیفن.... خوبی؟
پیتر نگران به مرد نگاه کرد و روی زمین کنارش زانو زد.

_خوب؟
استرنج یه نگاه شکه به پیتر انداخت.
_تو داری میگی با یه پسر دبیرستانی نصف روزتو گذروندی؟
یه جورایی داشت داد میزد.

پیتر هومی کرد و یه قیافه گرفت که میگفت قرار نیست ادامه حرفش خوب باشه.
_درواقع خیلی وقته با هم میگردیم.
و یه لبخند داغون زد.

استیفن تو جاش خشکش زد.

و پیتر قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه حرف زد.
_استیفن لطفا نه من و نه اون رو قضاوت نکن.... داستانش طولانیه.

استرنج یکم شکه موند و....
_امیدوارم ماجرای خوبی باشه چون تا اومدن پدرت باید تمومش کنی.
سرد گفت.

پیتر یکم حس بدی پیدا کرد.
چهره ناراحت گرفت و نگاهش رو انداخت پایین.
_قبلش باید قول بدی به پدرم همه چیز رو نگی.

_منظورت چیه پیتر او....

_باید قول بدی.
پیتر بلند گفت.

استیفن یکم سکوت کرد و...
_اگه خیلی واجب نباشه نمیگم.

پیتر لبخند ریزی زد و دوباره جدی شد.
الان هر دو روی زمین آشپزخونه چهار زانو نشسته بودن.

_قبلا.... تو مدرسه یکی به اسم فلش برام قلدری میکرد.
پیتر جوری میگفت که انگار داره شرم آرو ترین داستان دنیا رو میگه.
_خوراکی هام و میگرفت مشقام رو پاره میکرد و کلا آدم خوبی نبود....
هنوز به زمین نگاه میکرد.
_که یه بار چند هفته قبل از اینکه تو جنگل گم بشیم منو تو یه کوچه برد و شروع کرد به کتک زدنم.

تو چهره استیفن از اول هیچ چیز معلوم نبود.... اون پیتر رو اصلا قضاوت نکرد ولی شدیدا دلش میخواست فلش رو بفرسته اون دنیا.

_اون روز سر و کله وی پیدا شد و فلش رو فراری داد.... درواقع انقدر کتکش زد که دیگه جرأت نکنه سمتم بیاد.
پیتر خیلی نرم لبخند زد.

_و؟
استیفن منتظر ادامه ماجرا بود.

_و از اون به بعد با وید دوست شدم.... خیلی با هم وقت نمیگذرونیم ولی....
پا هاش رو بغل کرد....و نگاهش رو از زمین به استرنج گرفت.
_اون آدم خوبیه.

چندی بینشون سکوت بود.
انگار دیگه حرفی نموده بود که....

_درمورد فلش و ماجرات به تونی چیزی نمیگم ولی....تونی باید از دوستت وید با خبر باشه.

پیتر سرش رو تکون داد.
هرچند که خیلی نگران بود.... اون پدرش رو میشناخت و میتونست حدس بزنه که اولین واکنشش یه داد بلنده.

***

_اون چیهههههه؟
تونی بلند داد زد.

پیتر پشت استیفن قائم شده بود و فقط چشماش از پشت استیفن معلوم بود.

_تونی آروم باش اونقدرم بد نی....

_اونقدرم بد نیست.... این یه فاجعست...
دستاش رو برد بالا.
_حاضرم شرت ببندم میخواد از پسر پاک و معصوم من یه استفاده ای بکنه ولی نه....من جلوی اون پدر سوخته ی....
و همینجوریییییی حرف زد.

استرنج الان فهمید پیتر چرا انقدر تاکید داشت پدرش از چیزی خبردار نشه.
ولی تونی هم درک میکرد.
دستش و تو موهاش کشید.... باید یه طوری این مطلب رو به تونی می قبولوند و الان فقط یه فکر به سرش زد.

_پیتر.... برو تو اتاقت، من با پدرت صحبت میکنم.

_میتونی قانعش کنی؟
پیتر یه نگاهی پاپی نما به استیفن انداخت.

_قانع رو مطمئن نیستم ولی.... میتونم بهترش کنم.

پیتر سرش رو تکون داد و رفت تو اتاقش.
استیفن یه راه داشت که بتونه تونی رو از حالت پدر فوق مراقب خارج کنه و اونم.....

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now