سخن نویسنده:بیاید زود قضاوت نکنیم.
حس کردم تو این چپتر گفتنش لازمه.امیدوارم از این چپتر لذت ببرین.
حتما vote بدین و کامنت بزارین ❤❤***
چند ماه از اون ماجرا گذشته بود....
پیتر دیگه از دست تونی عصبی نبود
طول کشید ولی اون بچه باهوشی بود و میتونست یه حدسایی بزنه که چه خبره.همه چیز تقریبا به روال عادیش برگشته بود.
و همه امیدوار بودن که همینطور بمونه._استیفن خدا لعنتت کنه دندونات دارن تیز تر میشن.
تونی درحالی که شونش رو میمالید از اتاق خواب بیرون اومد.استیفن نیشخند زد.
_اوه... و این بده؟
و با چشمای تیز به تونی نگاه کرد.تونی روش رو به سمت دیگه ای گرفت و آروم جواب داد.
_نه.
و ناخودآگاه لبخندی زد.استیفن قهوه ها رو روی میز گذاشت و نشست.
و تونی هم رفت روبه روش نشست.
_پیتر کجاست؟_برای امتحانش زود بیدار شده بود و زودتر رفت.
_زودتر؟ ولی پیتر همیشه دیرش شده.
تونی با چشمای درست و نگران نگاه کرد.و استیفن ریز خندید.
_به موقع راه افتادن برای پیتر زود حساب میشه.نگرانی تونی رفع شد و نفس راحتی کشید و لبخند زد.
اون تو این مدت شدیدا نگران پیتر بوده... چه روحی چه جسمی._خب صبحونه فقط همینه؟
سعی کرد بحث رو عوض کنه و به لیوان قهوش اشاره کرد.استیفن لبخند موذی زد.
_میتونه یه منو باز باشه.
و چهره خون آشامیش رو گرفت و با چشمای آبی براقش به تونی زل زد.تونی لبخند زد و....
صدای افتادن یه کیف روی زمین توجهشون رو جلب کرد....
پیپر کنارشون با چهره شکه و کمی ترسیده بود._اوه نه.
هر دو با هم گفتن....
این قرار نبود ساده باشه.تونی بلند شد و آروم سمت پیپر رفت.
_ببین پیپ الان همه چیز رو میگم تو فقط آرووووم باش.پیپر سعی میکرد حرف بزنه ولی فقط هوا رو میکشید تو دهنش و به روش های مختلفی به استیفن اشاره میکرد.
_پیپ؟ پیپ نفس بکش.
تونی بازوی پیپر و گرفت و تکونش داد._این چه کوفتیهههههه.
پیپر ناگهانی چنان سر تونی داد زد که تونی عقب کشید و گوشش رو گرفت._اوه مرد پس پیتر این حس و داشت.
زیر لب غر زد.
_بیا برات بگم._به نفعته حرف خوبی برای گفتن داشته باشی.
پیپر به طرز ترسناکی آروم میگفت...
هرچند هنوزم وحشت تو چهرش بود.
YOU ARE READING
single dad , dr vamp
Fanfictionتونی هر فکری برای اتفاقات ممکن برای تولد پیتر کرده بود جز.... گم شدن وسط جنگل. (بعد هشت تا کتاب هنوز یاد نگرفتم چطور خلاصه نویسی کنم😑) شیپ:ironstrang کمی irondad و dr.dad و spidypool