ch4

242 68 19
                                    

تونی زیر دوش آب گرم بود....
چشماش رو بسته بود، سرش رو روی دیوار گذاشته بود و به همه چیز فکر میکرد.
میدونست پیتر از اتاق رفته پس خودش رو نگه نداشت... و زمانی که حس کرد همه چیز دیگه زیادیشه نرم گریه کرد.

تنها چیزی که میخواست این بود که مطمئن باشه جای پسرش امنه اما....
همه چیز درمورد این وضع داد میزد که اونها اصلا تو امنیت نیستن.

در حال حاضر تنها کاری که میتونست بکنه دعا بود...

***

استیفن وسط سالن روی صندلی راحتی نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد.
که یهو حس کرد یکی نگاهش میکنه.
وقتی چشماش رو باز کرد....

پیتر بود که جلوی صورتش بهش زل زده بود.
استیفن واکنش خاصی نشون نداد.
_چیزی نیاز داری؟

_نه ولی....
یکم عقب رفت.
_مرد تو واقعا عجیبی.... من حتی پنج دقیقه هم نمیتونم مثل تو انقدر ساکت یه گوشه بشینم ولی تو تمام روز همینطوری بودی.

استیفن جوابی نداد.

_استیفن میشه یه چیز بپرسم.

_بله پیتر.

_چرا... چرا اینجا هیچ ساعتی نیست؟.... یا تقویم؟ یا هر چیز دیگه ای.

استیفن یکم صبر کرد.... تا حالا کسی این سوال رو ازش نکرده بود.... درواقع کسی نبود که بپرسه.
_دلایل زیادی داره...ولی نمیدونم چطور باید بیانشون کنم.

پیتر چیزی نگفت.
_درک میکنم.

استیفن به پیتر نگاه انداخت.
_چطور؟

_خب پدرمم یه جورایی همینطوره... یه چیزایی رو نمیتونه توضیح بده....
نگاه پیتر ناراحت شد.
_چون دلیل پشتش زیادی تلخه.

اونها تا یه مدت چیزی نگفتن... و همونطور تو سکوت موندن.

تا اینکه پیتر دوباره به حالت پر شورش برگشت.
_حالا اینو بیخیال چقدر خونت تاریکه.

_میتونی شمع روشن کنی.

_من یه ایده بهتر دارم.
تا قبل از اینکه استیفن بتونه واکنشی نشون بده پیتر پرده بزرگ سالن رو کنار زد.

یه لحظه طول کشید ولی استیفن از جاش پرید و از درد داد زد و سعی کرد خودش رو بپوشونه.

پیتر از چیزی که دید ترسید ولی... سریعا پرده رو کشید.
_ا...اس...تیفن.
به مرد نگاه کرد و...

استیفن از حالت نشسته رو زمین بلند شد...
_تو....
تن صداش بم و تحدید آمیز بود.

پیتر مور مورش شد و.. حس خطر کرد و عقب کشید.

رو به پیتر کرد...
_میفهمی داشتی چیکار میکردی؟
و بلند غرید.

پیتر از ترس زمین افتاد و با وحشت به چیزی که میدید نگاه کرد....
استیفن با نیش بلند و چشمای قرمز که شدیدا عصبی بود.

استیفن چهره پیتر رو دید و...
یکم آروم شد و انگار خودش هم کمی ترسید....و آروم به دستاش نگاه کرد.
ناخناش بلند شده بودن و و کمی انگشتش کشیده شده بود.

دو باره به پیتر نگاه کرد ولی اینبار....
استیفن بود که ترسیده بود.
و فرار کرد.

پیتر همونجا نشست و آروم گریه کرد.

***

تونی داشت موهاش رو خشک میکرد که یه سری داد و بیداد شنید.
نگران شد و با تمام سرعت سمت صدا رفت...
وسط راه به یه مجسمه آهنی رو دیوار گرفت و شونش زخمی شد اما ندیدش گرفت.
_پیتر.
داد زد.

وسط راه صدای هق هق به گوشش خورد و وارد سالن شد.

دید پیتر پایین پنجره زانوهاش رو گرفته و داره گریه میکنه.
حس کرد یکی از درون بهش ضربه زده و...

سریع رفت و پسرش رو بغل کرد.
_آروم باش پیتر من اینجا چیزی نیست.
حس میکرد پسرش وحشت کرده و از اون بدتر ناراحته.

یکم همونطور موندن و گریه پیتر کم شد.
_بابا...استیفن....اون...
و دوباره گریش گرفت.

تونی نمیدونست دقیقا چی شده ولی....
خونش به جوش اومد.
_همینجا بمون.
تونی با خشم بلند شد و رفت دنبال استیفن.

و پیتر پشت سرش داد میزد نه.

***

_استرنج.... کدوم گور هستی؟
تونی دیگه داشت می غرید.
انقدر عصبی بود که صورتش از خشم سرخ شده بود.

وقتی رفت زیر زمین حس کرد صدایی شنیده و نزدیکش شد... به یه در رسید و شروع کرد به کوبیدن بهش.
_حرومزاده اون تویی؟

_از اینجا برو....من الان نمیتونن خودمو کنترل کنم.

خشم تونی با اون جمله ده برابر شد.... اون به بدترین چیز ممکن فکر کرد...
اینکه اون به پیتر تجاوز کرده و...

از اون نزدیکی ها یه مجسمه شوالیه دید و تبر دستش رو برداشت و شروع کرد به شکوندن در.
_تو یه آشغال چطور تونستی به پسر من...
وقتی در و باز کرد و اومد حمله کنه.. با چیزی که دید تردید کرد.

استرنج که تو همون حالت خون آشامی... سعی داشت خودش رو مخفی کنی.
_ازم دور شو... من خطر ناکم.

همونطور موند و.... ناگهان به تونی خیره شد.
اینبار.... مثل یه حیوون که شکارشو پیدا کرده.

بوی خون از شونه تونی به دماغش رسیده بود.

تونی زیادی ترسیده بود و نمیدونست چه واکنشی نشون بده... فقط همونطور موند.
و استرنج تو یه حرکت سریع و ناگهانی پرید به تونی و اون رو نقش زمین کرد.

یه لحظه تونی تو دلش قزل آخرش رو خوند و چشماش رو بست.
ولی...

_فرار کن.
استیفن دم گوشش آروم گفت.

تونی چشماش رو باز کرد و دیدش.

داشت خودش رو نگه میداشت و....
ترسیده بود.
_فرار کن.
تکرارش کرد.

single dad , dr vampDonde viven las historias. Descúbrelo ahora