ch 12

189 44 5
                                    

سخن نویسنده:این چپتر و چپتر بعد تقدیم به دوستانی که استیفن وحشی دوست دارن.

امیدوارم از این چپتر لذت ببرین چون در اون صورت از چپتر بعد خیلییییی لذت میبرید.

لطفا vote بدین و کامنت یادتون نره❤❤

***

_پیتر، تونی؟
استیفن وقتی تو خونه راه میرفت داد زد.

اون الان یه هفته بود که تو خونه استارک زندگی میکرد.
و یه جورایی به سبک زندگیشون عادت کرده بود.

_من اینجام.
صدای پیتر اومد که دم در داشت بند کفششو میبست.
مدرسه دیروز شروع شده و امروز روز دومه پیره.

_اوه سلام.... پیتر پدرت رو ندیدی؟

_اون صبح زود رفت. یه سری جلسه داشت که باید بهش میرسید.

استیفن شونش رو پایین انداخت.
_اوه خب... راستشو بخوای امشب... یه مسئله ای هست.
استیفن دستش رو پست گردنش کشید.

پیتر با ابرو بالا نگاه کرد.
_چیزی شده؟

_آ...آره یه چیز خوناشامی....
استیفن یکم فکر کرد.
_پیتر جایی داری که شب بری اونجا؟

پیتر یکم مشکوک نگاه کرد و بعد...
یه لبخند شیطانی زد و چشماش رو ریز کرد.
_اوه میخوای با پدرم.... منظورم دوست پسرت تنها باشی؟

استیفن یکم سرخ شد، اون داشت به این مسئله که پیتر شیپر اون و پدرشه عادت میکرد ولی هنوزم کمی خجالت آور بود.
سرفه ای کرد.
_نه.... ولی نباید نزدیک باشی.

پیتر دستش رو بالا گرفت.
_هرچی بزرگترا بگن... خاله می از خداشه من برم پیشش... به پدرمم مسیج میدم که امشب نیستم.
و سوار آسانسور شد.
_خداحافظ.

_خداحافظ پسر.
و در آسانسور بسته شد.

استیفن همونجا وایساد و....
_فرایدی میشه لطفا از طرف من به تونی خبر بدی که امشب به خاطر یه مشکل خون آشامی که دارم نیاد خونه؟

_بله آقای استرنج... هر چند از جملتون مطمئنید؟

_آره فرای.

_بله قربان.... همین الان پیغام ارسال شد.

_ممنونم.... اوه و وقتی رفتم تو اتاقم پشت سرم در رو قفل کن،

فرای کمی تردید کرد و بعد جواب داد.
_بله آقای استرنج.

استیفن نفس راحتی کشید... هرچند هنوزم نگران بود.
امشب ماه کامل بود و این اصلا خوب نیست.

***

_آممممم باستانی....
ونگ از پنجره اتاق حال عمارت جدید به بیرون نگاه کرد.

_بله ونگ.
باستانی بدون برداشتن نگاهش از کتابی که توی دستش بود جواب ونگ رو داد.

_فکر نمیکنی امشب بهتره یه سر به استرنج بزنیم؟... منظورم اینه که... امشب وقتشه.

_نگران نباش ونگ.
و فنجون کنار میز رو برداشت.
_اینبار نگران نباش.

***

_من برگشتم.
تونی دم در وقتی وارد شد داد زد.

اون پیغام استیفن که گفت نیاد خونه و اینکه پیتر رو فرستاده پیش می رو گرفت ولی وقتی فهمید یه مشکل خون آشامیه حس کرد که حضورش واجبه.

_فرای استرنج کجاست؟

_ایشون تو اتاقشون هستن و از من درخواست کردن که به هیچ وجه در رو روشون باز نکنم.... و البته وقتی اسکن کردمشون به نظر خوب نمیومدن.

تونی ابروش رو بالا انداخت.
این جدید بود.

_در رو باز کن فرای میخوام ببینمش.

_اما قربان ایشون....

_گفتم در و باز کن.
تونی بعد یه روز کاری سخت حوصله هیچ بحثی رو نداشت.

در اتاق استیفن باز شد....
تونی سر راه کت و کراواتش رو درآورد و رفت تو اتاق.

_استیفن؟ خوبی؟ خون لا....
حرف تونی با حمله ای که بهش شد نصفه موند.

یه چیز پرید روش و اون رو به زمین چسبوند و تونی از درد چشماش رو بست.
وقتی چشماش رو باز کرد دید استیفن با همون چشمای سرخ... درست مثل وقتی که اولین بار متوجه شد خون آشامه جلوشه.
فقط اینبار برهنه.

دستش رو محکم روی دوتا بازوی تونی گذاشته بود و محکم گرفته بودش.
طوری که انگار شکارش کرده بود.

یه لحظه نفسش رو بیرون داد.... یه جورایی خیالش راحت شد... پس اون فقط خون لازم داشته.
_بیا استیفن میتونی بخوری.
و گردنش رو طوری کج کرد که استیفن راحت بتونه گاز بزنه ولی....

اون هیچ علاقه ای بهش نشون نداد.
فقط سرد به تونی نگاه میکرد.

تونی حس کرد کمی هوا سرد شده.
_استرنج؟

استیفن صورتش رو به تونی نزدیک کرد و...
لیسی به کنار گوش تونی زد.

تونی نتونست کاری کنه و فقط یکم تو جاش تکون خورد.
_استرنج هی.... اونجا رو گاز نگیری ها....

نقشه استرنج از اول اون نبود.
صورتش رو از تونی درو کرد و یه دور کامل نگاهش کرد... اخمش تو هم رفت و....

با یه چنگ قوی لباس تونی رو از تنش درآورد.

_آخخخححخ....
تونی این رو گفت و خودش رو طوری تکون داد تا از استرنج دور شه ولی....

استیفن اون رو محکم گرفت و کوبوند همونجایی که بود و هیس ترسناکی کشید.
طوری که دندوناش رو کامل به رخ کشید و تو چشماش تحدید رو نمایش داد.... انگار داشت به تونی میفهموند که اون رئیسه.

تونی یکم لرزید ولی.... لحظه ای نیشخند زد.
این جالب بود هرچند.... چندی بعد مغزش یه تحلیل ناگهانی کرد و...
_او اوه.
تنها چیزی که تونست بگه.

مشکل خون آشامی استیفن نیاز به خون نبود.... نیاز به جفتگیری بود.

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now