single dad , dr vamp

ch25 = پایان

پیتر برای استرنج یه شربت آورد.
و تونی داشت نوازشش میکرد.

_اوه مرد واقعا وضعیت کیری بوده.
تونی گفت.

_متاسفم استیفن....واقعا نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم.
پیتر با سر پایین گفت.

_واکنش خاصی نباید داشته باشی.
شربت رو برداشت و یه قلپ نوشید.

_بعد از اون رفتی توی جنگل؟

استیفن سرش رو آروم تکون داد.
_اون شب...
دنبال کلمه میگشت.
_وقتی کسی که بیشتر از هر کسی بهش اعتماد داشتم اینکار و کرد....از باقیش ترسیدم.

پیتر و تونی با هم یه نگاه رد و بدل کردن.

_استیفن میخوای بخوابی؟
تونی وقتی با موهای استرنج بازی میکرد گفت.

استیفن سرش رو تکون داد و بلند شدن.

پیتر پشت سرشون به پدرش علامت داد که خودش کارای خونه رو قبل خواب میکنه و تونی با خیال راحت رفت....
وارد اتاق خواب شدن و تونی در رو قفل کرد.

استیفن لباسش و عوض کرد و رفت روی تخت دراز کشید.
نفس عمیق و لرزونی کشید.

تونی هم لباسش رو درآورد و کنارش دراز کشید.... خودش رو توی بغل استیفن جا کرد و دستش رو روی سینه استیفن گذاشت.

یه مدت همونطور موندن و از حضور هم لذت بردن تا اینکه....
_تا حالا ماجرای کابوسام رو برات گفتم؟

استیفن به تونی نگاه کرد.... دید تونی چشماش رو ازش دزدیده.
_نه.

تونی آب گلوش رو قورت داد.
_فکر کنم پیتر گفته که قبلا شرکت من سلاح میساخته.

استیفن جوابی نداد اما معلوم بود منتظر ادامه داستانه.

_یه بار برای یکی از قرارداد هام به افغانستان رفتم و....در کمال حماقت پیتر رو با خودم بردم.

چشمای استیفن درشت شد....

_من با یه ماشین رفتم و رودی و پیتر با یه ماشین دیگه.... مسیرمون فرق میکرد ولی مقصدامون یکی بود....
نفسش رو بیرون داد.
_اما وسط راه بهمون حمله شد و مدتی منو به اسارت گرفتن....و شکنجه کردن.
استیفن رو فشرد، طوری که بهش نزدیکتر بشه.
_شکنجه ها وحشتناک بود ولی..... فکر اینکه پیتر هم گرفتن یا اتفاقی براش افتاده بدتر بود....
کم کم اشک تو چشماش جمع شد.
_یه مرد به اسم یونسن کمکم کرد فرار کنم ولی.... نتونست باهام بیاد.
و زد زیر گریه.

استیفن تو شک بود.... آخرین چیزی که ممکن بود به فکرش برسه این ماجرا بود...
_پیتر چطور بود؟

هق هقی کرد و دوباره سعی کرد حرف بزنه.
_رودی مراقبش بود و نتونستن اونها رو بگیرن.

استیفن قلت زد و تونی رو کامل توی بغلش گرفت و فشارش داد.