سخن نویسنده:من موفق شدممممممم...
بعد پنج روز تلاش برای آپ کردن بالاخره گذاشتمش. (واتپد فکر کرده بود من یه بات هستم و نمیزاشت کار بزارم😕)امشب یه پارت دیگه هم داریم.
امیدوارم لذت ببرید.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤❤***
_تونی...تونی...
صدای محو استیفن اومد و تونی کم کم چشماش رو باز کرد._چی شده؟
با صدای خش دار گفت._فعلا اینو بخور حال بیای بعد دوباره میگیم.
و آب قند رو داد دست تونی.تونی آروم ازش خورد.
دید روی مبل توی اتاق حال نشسته و پیتر ساف و وید لش روبروش نشستن.روی مبل ساف شد و از حالت نیمه خوابیده به نشسته عوض شد...و یادش اومد که چی شده.
_خب بزار مرور کنم....
نفس عمیقی کشید.
_وید یه گرگ نماست...پیتر سرش رو تکون داد و وید هم اهومی گفت.
_و برای کمک به پیتر هرکی اونجا بود رو کشت؟
_درسته؟
پیتر ریز گفت._و اونا کی بودن؟
وید شونه بالا انداخت.
_نمیشناختمشون.... ولی بعدا میرم سراقشون که ریشه کنشون کنم.
آخرش رو آروم گفت و به ناخوناش نگاه کرد.
ولی پیتر میتونست از روی چهره آرومش خشم رو ببینه.تونی چند تا نفس عمیق کشید... صورتش رو تو دستش گذاشت و یکم فکر کرد.
_حدث میزنی اونا به خاطر چی پیتر و گرفتن؟
و سرد به وید زل زد.چندی سکوت شد و...
_نوع کارشون میگه با من مشکل داشتن... بعید میدونم کسی که بتونه هویت مخفی پسر استارک و بفهمه انقدر تابلو کار کنه.قلب پیتر محکم میکوبید.... این اصلا خوب نبود.
یکم سکوت شد.... جو بینشون خیلی سنگین و خفه بود.
_میخوام باهات تنها صحبت کنم.
تونی گفت و از جاش بلند شد._اگه گاز نمیگیری.
جک وید کسی رو نخندوند.و کسی هم با تونی مخالفتی نکرد.
وید و تونی رفتن تو به اتاق و در رو پشت سرشون بستن.پیتر میتونست ضربان قلبشو حس کنه... انقدر ترسیده و نگران بود که انگار تمام بدنش کار کردن رو فراموش کرده بودن.
که یه دست رو روی شونش احساس کرد.دید که استیفن با یه نگاه ساده کنارشه.
_هر تصمیمی که اونجا بگیرن بهترینه پیتر... بهت قول میدم.تصمیم؟
پیتر درست نفهمید و فقط سرش رو تکون داد.***
_تا شونزده سالگی پیتر.
آخرین حرف تونی بود.پیتر طوری نگاهشون میکرد که انگار روی سرش یه تشت آب یخ ریخته بودن.
همینکه وید و تونی بیرون اومدن... نتیجه جلسه ای که هیچ چیز از مکالماتش رو نمیگن رو اعلام کردن._ی..یعنی..چی؟
صدای پیتر میلرزید._پیتر این...
تونی خواست پیتر و توجیح کنه ولی..._نمیتونی یه بار برام تصمیم نگیری.
پیتر بلند داد زد....کاری که هرگز نکرده بود.
_اصلا از من پرسیدی چی میخوام؟ اصلا برات مهمه؟
کم کم به گریه افتاد.نه تونی و نه استیفن نمیدونستن تو اون لحظه باید چیکار کنن... و همونطور ایستادن که...
وید سمت پیتر رفت._فقط سه ساله فسقلی....
و موهای پیتر و به هم زد.
_اون موقع همه چیز و خودم بهت میگم.پیتر به لبخند یه وری وید نگاه کرد.
مدام دهنش رو باز میکرد تا چیزی بگه ولی هیچ چیز بیرون نمیومد.
بعد چند بار تلاش برای حرف زدن و شکست وید رو بغل کرد.... انقدر محکم که انگار این آخرین باریه که بغلش میکنه.وید هم دستش رو دور پیتر انداخت.
_بهت قول میدم پیتر... این بهترین کاره....
YOU ARE READING
single dad , dr vamp
Fanfictionتونی هر فکری برای اتفاقات ممکن برای تولد پیتر کرده بود جز.... گم شدن وسط جنگل. (بعد هشت تا کتاب هنوز یاد نگرفتم چطور خلاصه نویسی کنم😑) شیپ:ironstrang کمی irondad و dr.dad و spidypool