ch19

173 48 4
                                    

سخن نویسنده:من موفق شدممممممم...
بعد پنج روز تلاش برای آپ کردن بالاخره گذاشتمش. (واتپد فکر کرده بود من یه بات هستم و نمیزاشت کار بزارم😕)

امشب یه پارت دیگه هم داریم.

امیدوارم لذت ببرید.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤❤

***

_تونی...تونی...
صدای محو استیفن اومد و تونی کم کم چشماش رو باز کرد.

_چی شده؟
با صدای خش دار گفت.

_فعلا اینو بخور حال بیای بعد دوباره میگیم.
و آب قند رو داد دست تونی.

تونی آروم ازش خورد.
دید روی مبل توی اتاق حال نشسته و پیتر ساف و وید لش روبروش نشستن.

روی مبل ساف شد و از حالت نیمه خوابیده به نشسته عوض شد...و یادش اومد که چی شده.
_خب بزار مرور کنم....
نفس عمیقی کشید.
_وید یه گرگ نماست...

پیتر سرش رو تکون داد و وید هم اهومی گفت.

_و برای کمک به پیتر هرکی اونجا بود رو کشت؟

_درسته؟
پیتر ریز گفت.

_و اونا کی بودن؟

وید شونه بالا انداخت.
_نمیشناختمشون.... ولی بعدا میرم سراقشون که ریشه کنشون کنم.
آخرش رو آروم گفت و به ناخوناش نگاه کرد.
ولی پیتر میتونست از روی چهره آرومش خشم رو ببینه.

تونی چند تا نفس عمیق کشید... صورتش رو تو دستش گذاشت و یکم فکر کرد.
_حدث میزنی اونا به خاطر چی پیتر و گرفتن؟
و سرد به وید زل زد.

چندی سکوت شد و...
_نوع کارشون میگه با من مشکل داشتن... بعید میدونم کسی که بتونه هویت مخفی پسر استارک و بفهمه انقدر تابلو کار کنه.

قلب پیتر محکم میکوبید.... این اصلا خوب نبود.

یکم سکوت شد.... جو بینشون خیلی سنگین و خفه بود.

_میخوام باهات تنها صحبت کنم.
تونی گفت و از جاش بلند شد.

_اگه گاز نمیگیری.
جک وید کسی رو نخندوند.

و کسی هم با تونی مخالفتی نکرد.
وید و تونی رفتن تو به اتاق و در رو پشت سرشون بستن.

پیتر میتونست ضربان قلبشو حس کنه... انقدر ترسیده و نگران بود که انگار تمام بدنش کار کردن رو فراموش کرده بودن.
که یه دست رو روی شونش احساس کرد.

دید که استیفن با یه نگاه ساده کنارشه.
_هر تصمیمی که اونجا بگیرن بهترینه پیتر... بهت قول میدم.

تصمیم؟
پیتر درست نفهمید و فقط سرش رو تکون داد.

***

_تا شونزده سالگی پیتر.
آخرین حرف تونی بود.

پیتر طوری نگاهشون میکرد که انگار روی سرش یه تشت آب یخ ریخته بودن.
همینکه وید و تونی بیرون اومدن... نتیجه جلسه ای که هیچ چیز از مکالماتش رو نمیگن رو اعلام کردن.

_ی..یعنی..چی؟
صدای پیتر میلرزید.

_پیتر این...
تونی خواست پیتر و توجیح کنه ولی...

_نمیتونی یه بار برام تصمیم نگیری.
پیتر بلند داد زد....کاری که هرگز نکرده بود.
_اصلا از من پرسیدی چی میخوام؟ اصلا برات مهمه؟
کم کم به گریه افتاد.

نه تونی و نه استیفن نمیدونستن تو اون لحظه باید چیکار کنن... و همونطور ایستادن که...
وید سمت پیتر رفت.

_فقط سه ساله فسقلی....
و موهای پیتر و به هم زد.
_اون موقع همه چیز و خودم بهت میگم.

پیتر به لبخند یه وری وید نگاه کرد.
مدام دهنش رو باز میکرد تا چیزی بگه ولی هیچ چیز بیرون نمیومد.
بعد چند بار تلاش برای حرف زدن و شکست وید رو بغل کرد.... انقدر محکم که انگار این آخرین باریه که بغلش میکنه.

وید هم دستش رو دور پیتر انداخت.
_بهت قول میدم پیتر... این بهترین کاره....

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now