ch24

139 31 0
                                    


_استیفن...استیفن بیدار شو....

استرنج با صدای زن و ضربه به شونش از خواب بیدار شد.
روی صندلی مطبش خودش رو صاف کرد و خمیازه ای کشید.
_چقدر خواب بودم؟

_یه ساعت.

چشمای استیفن درشت شد.
_چرا بیدارم نکردی؟

_چون یه عمل مهم داشتی و اگه خواب آلود بودی جون یکی به خطر میفتاد.
زن دست به سینه شد.

استرنج نفسش رو بیرون داد.
_ممنونم.
از جاش بلند شد.
_پرونده بیمارم و آماده کن....قبل عمل یه نگاه دوباره بهش میندازم.

_آمادست.
و به پرونده روی میز اشاره کرد.

استیفن پوزخندی زد.
_بعد عمل منتظرم باش....شام مهمون منی....
پرونده رو برداشت و از دفتر رفت.
_تا بعد کریستین.

یکم بعد از رفتن استیفن کریستین از حالت سردش در اومد و لبخندی زد.
بعد موهاش رو دوباره از اول دم اسبی بست و برگشت سر کارش.

***

_تو میتونی ....آره استیفن اون درک میکنه.
استیفن جلوی آینه قدی خونش با خودش جملات رو تکرار میکرد.

بعد یه نفس عمیق کراوات فیروزه ایش رو ساف کرد و رفت....

اول میخواست بره دنبال کریستین ولی....از این عادتا نداشت.
به ورودی رستوران که رسید کریستین رو دید.

موهای قرمزش رو بافته بود و یه لباس سفید ساده تنش بود.
با پاهاش بازی میکرد طوری که معلومه منتظر وایساده.

نفس عمیقی کشید.
حرفایی باستانی تو سرش حرکت کردن....
تردید هاش رو قبلا کرده بود و دیگه راه نداشت پس مسمم رفت سراغش.

_کریستین.

دختر مو قرمز برگشت.
_استیفن....فکر نمیکردم بتونه بیای.

_و چی باعث شد این رو بگی؟
ابروش رو بالا انداخت.

کریستین چهره متفکر گرفت.
_آمممم..... فکر کنم حدودا ده بیست تا قرار دیگه رو کنسل کرده بودی.
و پوزخند زد.

استیفن چهره متعجب گرفت.
_و تو بازم وقت میای سر همشون؟

لبخند نرمی زد و جواب نداد.
_بهتره بریم تو.

استیفن سر تکون داد و وارد شدن.
میز رو از قبل سفارش داده بودن.... یه میر کنار پنجره با نمای شهر.

استیفن صندلی رو برای کریستین نگه داشت....
که کریستین رفت سمت دیگه.

_اهم....این برای شما بود.

سرش رو بالا کرد و منظور استیفن رو گرفت...و چشماش درشت شد.
_اوه....آمممم معمولا از این کارا نمیکنی فکر کردم....

_مهم نیست.
چشمش رو چرخوند و نشست.

_خب اون موضوع مهمی که باید میگفتی چیه؟

_خوشحالم که اول کار میریم سر اصل مطلب ولی.....
گارسون رو خبر کرد.
_بهتره اول از شب لذت ببریم.
لبخند جذابی زد.

کریستین با لبخند و مشکوک نگاهش کرد.
اما پذیرفت.

برخلاف چیزی که انتظار داشت به نظر میومد استیفن نگرانه....
امشب همه چیز مشکوک بود.
هرچند جزو بهترین شبای عمرش بود.

باد از رستوران دم در ایستاده بودن که...

_خب امشب عجیب خوب گذشت.
روی پاشنه پاش رو به استیفن کرد.
_ممنونم.

_ هنور برای تشکر زوده.
لبخند یه وری زد.

_یعنی میخوای بگی قرارمون ادامه داره؟

مسئول پارکینگ ماشین رو جلوشون آورد و استیفن در رو برای کریستین باز کرد.
_داره.

***

استرس سر تا سر هردوشون رو پر کرده بود...

کریستین از حالت های ممکنی که اون شد میتونست بگذره و استرنج از چیزی که قرار بود بگه.

به جنگل کم دورتر از شهر رسیدن و استرنج پیچید داخل.

_امممم.... تو که یه دکتر دیوانه نیستی که قصد جونمو کرده؟

استرنج تک خنده کرد.
_خوشبختانه نه.

یکم که داخل جنگل شدن ماشین رو نگه داشت.

_وای....
اولین چیزی که چشم کریستین رو گرفت آسمون بود.... آسمون صاف پر از ستاره و ماه درشت و کامل.
_این چیزی نیست که آدم بتونه تو شهر ببینه.

_و البته این که میخوام نشونت بدم.

کریستین برگشت.

استیفن نفس عمیقی کشید.
_کریستین.... توی این مدت چیز مهمی هست که میخواستم بهت بگم.... چیزی که میتونه زندگی هردومون رو تغییر بده....

چشمای کریستین درشت شد.
کم مونده بو اشک تو چشمش جمع بشه....

_ولی نگرانی زیادم ت الان طولش داد.
چشماش رو یه مدت طولانی بست و دوباره باز کرد.
_و اعتمادم بهم اجازه داد تا اینجا بیام.

کریستین با ذوق منتظر بود.

_لطفا منطقی برخورد کن، جیغ و گریه و زاری راه ننداز.

سرش رو به علامت بله تکون داد.

استیفن جلو اومد و زیر نور ماه....

چشمای کریستین که تا چند لحظه پیش پر از عشق و احساس شده بود..... با ترس و وحشت عوض میشه.
مردی که فکر میکرد الان ازش خواستگاری میکنه....
شکل یه هیولا شده بود.

قدم قدم عقب رفت.
_نه...نه....
آروم میگفت.

_کریستین گفتم آروم باشی.

_ازم دور شو هیولا.
بلند جیغ زد و با سرعت هرچه تمام تر فرار کرد.

و اون آخرین ملاقات اونها بود.

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now