ch5

216 54 9
                                    

سخن نویسنده:bello
خب من یه عذرخواهی به همتون بدهکارم به خاطر دیر آپ کردن...

ولی دلیل منطقی براش دارم.... و اونم اینه که موعد تمدید سالانه نت شده بود و من فراموشش کردم و یکم طول کشید.
پس امیدوارم من رو ببخشید.

امیدوارم از این چپتر لذت ببرین.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤❤❤

کامنت بیشتر=آپ بیشتر.

***

همه چیز با عقل جور در اومد.
عمارت وسط نا کجا آباد جنگل دور از همه جا.....موجود خاص... باستانی..... پوست رنگ پریده... حرکاتی که انگار یه جادوگر انجامشون میده....پرده های همیشه کشیده.... مردی که پاش رو از عمارت بیرون نمیزاره... پیتر ترسیده....و استیفن خون آشام.

اگه همین الان تو این موقعیت نبود هرگز این رو باور نمیکرد ولی اون الان زیر یه خون آشام نیمه وحشی بود که داشت بهش میگفت فرار کنه.

اون الان خیلی چیز ها رو نمیتونست دقیق بگه ولی....
اگه یه چیز بود که میتونست قطع به یقین بگه...
اینه که استرنج مرد خوبیه.

آروم دستش رو روی سر استیفن گذاشت.

استرنج بهش یه نگاه متعجب انداخت.

و تونی لبخند نیمه غمگینی زد.
_ما تا الان مهمونت بودیم... حالا تو مهمون من باش.

و با همین حرف.. چشمای استرنج سرخ شدن و سریع شونه تونی رو گاز گرفت و شروع کرد به مک زدن.

تونی از درد هیسی کشید، کمی پاهاش رو جمع کرد و محکم استرنج رو گرفت.

یکم گذشت و.... استرنج دست از مک زدن برداشت... و لیسی به شونه تونی زد.
_متاسفم.
نفس نفس زنان گفت.

_مثل اینکه زیادی بهش نیاز داشتی.
سعی کرد با خنده بگه.

و استرنج همونطور موند و سرش رو روی شون تونی گذاشت.

تونی چیزی نگفت و فقط استرنج رو بغل کرد....
الان بیشتر اون مرد رو میفهمید.

_بابا؟
پیتر با تعجب دم در گفت.

_فکر کنم باید یه مکالمه طولانی داشته باشیم.

***

تونی استرنج خواب رو وری تخت گذاشت.
و از اتاق بیرون رفت...و دم در دوباره به استرنج یه نگاه انداخت.

رفت پیش پیتر تو آشپز خونه....
پیتر چند تا وسیله کمک های اولیه پیدا کرده بود.

پدرش رو دید.
_بیا بابا بزار زخم رو ببندم.
تونی رو روی صندلی نشوند و پیرهنش رو باز کرد.
_ها؟... چطور؟

_چی شده؟

_بابا درد داری؟ سوزش یا هر چیزی؟

تونی لبش رو پایین گرفت.
_نه هیچی کاملا بی حسم.

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now