ch15

214 43 2
                                    

سخن نویسنده: bello
دوستان من یه نکته رو تو داستان لازمه بگم....
زخمای وید مثل تو فیلم نیستن... مثل خراش های عمیق ساده روی صورتن... اینطوری یکم منطقی تره برای داستانم.

و بله میدونم سیزده سن کمیه ولی....
این یه داستانه.... واقعی که نیست. (هر چند تو واقعیت هم همچین مواردی کم نیست)

***

_تونی آروم باش...
استیفن به تونی نزدیک شد.

_آروم باشم وقتی که اون حرومزاده قراره....
حرف تونی قطع شد وقتی...

استیفن از پشت موهاش رو کشید.
_گفتم آروم باش.
آروم و تحدید آمیز گفت.

طوری که تونی همونجا ساکت شد.
آب گلوش رو قورت داد و سرش رو کمی تکون داد.

استیفن موهاش رو ول کرد.
_تونی میدونم نگران پیتری ولی داری زیاده روی میکنی.

تونی به زمین نگاه میکرد... چند لحظه جواب نداد و بعد...
_نمیدونم چطور باید چیزی که الان حس میکنم رو برات توصیف کنم.... پس نمیتونی درک کنی.

استیفن ساکت وایساد طوری که به تونی میگفت ادامه بده.

تونی دنبال کلمات می‌گشت تا شاید بتونه یه راهنمایی بکنه...و پیداشون کرد.
_پیتر همه چیز منه.
به استیفن نگاه کرد.
_و فکر اینکه همه چیزم تو کوچیکترین خطر ممکن باشه دیوونم میکنه.

استرنج درک نمیکرد اما میفهمید... و فقط سرش رو به علامت رضایت تکون داد.
اون آدم چندان احساساتی نبود، اما کریستین رو به یاد میاورد.

یادش مثل یه ضربه به تمام وجودش بود و سریعا از فکرش بیرون اومد.
_تا جایی که من میدونم الان تصمیم منطقی اینه که برای پیتر هد و مرز تعیین کنی... نه اینکه از همه چیز محرومش کنی. مگر اینکه بخوای از خودت دورش کنی.

تونی نمیتونستن مخالفت کنه... چون حق با استیفن بود.
نفس عمیقی کشید، پدر بودن برای اون زیادی سخت بود و الان اون بدترین برهه سنی پیتر بود.
تحمل این استرس براش زیادی بود.

خودش رو تو بغل استرنج انداخت و سرش رو تو گردنش فرو کرد.
استیفن هم دستاش رو دور مرد حلقه کرد.

_میخوای بخوابی؟

تونی همونطور تو گردن استیفن سرش رو تکون داد.
اون واقعا به استراحت نیاز داشت.

***

پیتر روی تختش آروم و بی صدا گریه میکرد.
اون پدرش رو بیشتر از هر چیزی تو دنیا دوست داشت... اون مردی بود که تو هر لحظه از زندگیش به نحو احسنت کنارش بوده.

اون هیچوقت نمیخواد پدرش رو نا امید کنه ولی....
اون از وی خوشش میاد، این رو به استیفن و تونی نگفت.
اما این حقیقته.

اون همون لحظه که وید رو دید عاشقش شد، همون وقتی که با یه لگد فلش رو پرت کرد یه سمت دیگه و مثل کیسه بکس زدتش.

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now