ch22

177 48 1
                                    

_بعد رای اکثریت یعنی رضایت صد در صد می، روزه سکوت گرفتن هپی، شکست من تو سنگ کاغذ قیچی و کنده شدن یه دسته از موی پیپر....
رودی نفسش رو داخل کشید و...
_استیفن استرنج به طور علنی دوست پسر تونی اعلام میگردد.

و همه شروع کردن دست زدن.

_میدونید میشد مثل انسان های متمدن از اول باهاش کنار میومدین ولی....
تونی شونه بالا انداخت.
_منو یه پیروزی مهمون کردید.

پیپر به تونی نگاه بعدا تو خلوت خفت میکنم رو تحویل داد.
_آها.... اگه از اول میدونستم پیتر خبر داره اینجوری نمیفتادم به جونت.

_اگه جای سلیطه بازی میپرسیدی میفهمیدی.

پیپر دوباره بلند شد که تونی رو بزنه ولی رودی بازو هاش رو گرفت.
_پیپ این به درک به موهای قشنگت فکر کن.

پیپر نفس عمیقی کشید و نشست.
_جناب استرنج...

توجه استیفن کامل به پیپر رفت.

تو حالت کاملا رسمی بود.
_من واقعا به خاطر رفتار...
یکم فکر کرد.
_نامناسبم معذرت میخوام.
و رو به تونی اخم کرد.
_هرچند اگه یه نفر راز داری نمیکرد اینطور نمیشد.

استیفن لبخند ساختگی تحویلش داد.
_ایرادی نداره.

تو نگاه پیپر میشد دید که فهمیده استیفن ازش ناراحته....
_من و ببخشید....ولی یه سری از کارای شرکت مونده که باید بهشون برسم.
و بلند شد.

***

_پیپر حالت خوبه؟
رودی وقتی دستش به فرمون گفت.

پیپر تمام مسیر ساکت به بیرون پنجره نگاه میکرد.
_آره.

_میشه راستشو بگی.

_دروغ نمیگم رودی من خوبم....فقط عذاب وجدان دارم.
پیپر تو جاش تکون خورد.
_من..... واقعا نمیدونم با تونی باید چیکار کنم.

_پیپر تو مسئول اون نیستی...

_تا الان که بودم...و این عادت بدی برام شده.

رودی یه نگاه بهش انداخت و دوباره به خیابون چشم دوخت.

_زیادی تو کارش دخالت کردم....و به یه نفر اهانت کردم.
دستش رو گذاشت روی پیشونیش.
_من یه عوضی ام.

_بهم اعتماد کن پیپر....تونی فردا فراموش میکنه امروز چی شده.

_من نمیکنم.
پیپر زیر لب گفت...

رودی میدونست ادامه این مکالمه بی فایدست پس تو سکوت به رانندگی ادامه داد.

***

_تو واقعا از دستشون ناراحت نیستی؟
تونی با دو تا لیوان ویسکی رفت و کنار استیفن نشست.

استیفن سرش رو تکون داد.
_حتی یه ذره.

_چرا؟
یه قلوپ نوشید.
_اگه من بودم تا قیام قیامت باهاشون مشکل داشتم.

استیفن لبخند نرمی زد.
_اونها از سر محبت اون رفتار و کردن...یه جورایی حق میدم.

_من نمیدم...

_تونی.
استیفن حرف تونی رو قطع کرد.
_بعضی وقتا آدمایی که براشون مهمی به خاطرت رفتاری رو میکنن که درست نبوده...ولی در لحظه درست به نظر میرسه...مثل واکنش اولت به وید.

_اوه...لازمه آخرش رو یادآوری کنم؟

_میدونی منظورم چیه.

تونی نگاهش رو از استیفن دزدید.
_این یه بار و بیخیال بحث میشم.
و به خورن نوشیدنیش ادامه داد.

استیفن پوز خندی زد.
_و به جای بحث کار بهتری میکنیم؟

تونی لبخند موذی زد.
_بدم نمیاد.
و به سمت استیفن افتاد.

استیفن دستش رو دور تونی حلقه کرد و اومد ببوسدش که...

_آمممم.... متاسفم که مزاحم میشم ولی بهتره اول من برم بعد ادامه بدین.
پیتر که از مدرسه برگشته بود از پشت به معذب ترین حالت ممکن گفت.

تونی برای پسرش چشم غره رفت.
_زمان بندیت عالیه فرزندم...عالی.
متلک انداخت.

_متاسفم.
به زمین نگاه کرد...بعد لبخند زد.
_ولی فکر کنم جنگ به خوبی پیش رفت.

هر دو به پیتر لبخند زدن و سر تکون دادن.

_خب...روز تو چطور بود؟
استیفن پرسید.

پیتر پرید روی مبل بین استیفن و تونی و شروع کرد به حرف زدن از روزش.

و تونی کسایی که عاشقشونه رو کنار هم تماشا کرد.

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now