ch6

211 61 9
                                    

سخن نویسنده:
این شما و این چپتر معذرت خواهی.

***

_ازم دور شو ازم دور شووووووو.......
صدای جیغ زن بلند شد و همه چیز سیاه شد...

استرنج با وحشت از خواب پرید.
حس سرحالی داشت... میتونست با اطمینان بگه که سال ها بود چنین حسی نداشت.
حتی با اینکه کابوس همیشگیش رو دید.
بلند شد و کشی به خودش داد.

و تمام ماجرا ها مثل یه فیلم یادش اومد.
چشماش رو یه لحظه بست.
مطمئن بود که پیتر و تونی رفتن... ولی خب این خوب بود.
حالا جاشون در امانه.

از اتاق رفت.
یکم که قدم زد.... حس کرد یه صدایی شنیده.
سمت صدا رفت و...
پیتر بود که داشت اتاق نشیمن رو گردگیری میکرد.

_سلام استیفن.
با لبخند بزرگی دست تکون داد.
_حالت... بهتره؟

استرنج شکه به پیتر نگاه میکرد.
_شما نرفتید؟

_آمممم من اینجا پس نه.
و خنده الکی کرد....
بعد از سکوت استرنج صداش رو صاف کرد.
_استیفن من... متاسفم نباید اونطوری میکردم ولی خب... میخوام بهم حق بدی من....

_منظورت چیه؟
استرنج حتی از قبل گیج تر شده بود.

_ها؟... خب همینکه انقدر شدید واکنش دادم... میشه گفت من...
دنبال یه کلمه درست میگشت.
_شکه شدم.

استیفن نفسش رو بیرون داد.
_پیتر تو از هیولایی که دیدی ترسیدی و قابل درکه و... شما باید برین.

_چرا؟

_پیتر بیخیال.... ممکنه به کشتن بدمتون و من اینو نمیخوام.

_به طور منطقی نه....
پیتر انگشت اشارش رو بالا گرفت.
_اگه درست خون بخوری دیگه مثل ظهر دیوونه نمیشی.

_و قراره خون از کجا بره؟ رگ گردن تو؟
کاملا کلافگی رو میشد تو لحن استیفن حس کرد.

_خب در اون مورد پدرم یه تصمیمی گرفته که... بهتره یه سر بهش بزنید الان تو آشپزخونست.
و لبخند زد.

استیفن هنوز نمیفهمید چه خبره.
پس رفت پیش تونی.
_محض رضای خدا شما ها عقلتون سر جاشه؟

_به عنوان یه نابغه بهم بر خورد.
تونی وقتی در کابینت رو بست گفت.

_واقعا میگم یادت رفته ظهر چی شد... من داشتم میکشتمت.
استرنج رسما داشت داد میزد.

و تونی کاملا خونسرد بود.
_آممممم... نه تو فقط اندازه ای که گشنت بود و نیاز داشتی خوردی و این طبیعیه.

_از کجا میگی طبیعیه؟
دست به سینه شد.

_تو دفترچه ای که باستانی بهمون داد... یه توضیح مختصری هم از سبک زندگیت داد.

چهره استیفن بی حس شد.
_اون اینجا بود؟

_آره.

_مجبورتون کرد بمونید؟

single dad , dr vampOnde histórias criam vida. Descubra agora