ch23

172 45 4
                                    

سخن نوسنده:bello
خب دوستان قرار بود این چپتر آخرین چپتر باشه و عروسی ولی....

اون سمبل کاری بود و....کلی چیز نا معلوم مونده بود پس....

امیدوارم از اینکار لذت ببرید.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین.

***

استیفن به موهای خاکستری کناریش نگاه کرد و کمی بهش دست کشید.
نفس عمیقی کشید و برای خودش جملاتی که میخواست بگه رو مرور کرد.

_از اینکار مطمئنی استیفن؟ میدونی من مجبورت نمیکنم.
تونی وقتی به چهارچوب در تکیه داده بود به دوست پسرش گفت.

_نگران نباش تونی... من میخوام این کار رو بکنم.
سعی کرد به تونی لبخند بزنه...ولی اون لبخند برای پنهان کردن نگرانی و اضطرابش از چشمای تونی کافی نبود.

تونی پوفی کرد.
_اگه تو میگی پس اوکی...
رفت جلو و از بغل استیفن رو تو آغوش کشید.
_موفق باشی.

استیفن دستاش رو دور تونی انداخت و موهای مشکیش رو بوسید.
_ممنونم.

یکم همون طور موندن.

_خب من دیگه باید برم.
استیفن بغل و قطع کرد و راه افتاد و برای تونی دم در دست تکون داد.

و تونی از پشت یه نگاه نگران انداخت.
اون به استیفن اعتماد داشت ولی....
نگران دیگران بودن داشت براش عادت میشد.

***

_آقای استیفن استرنج.
پیر مرد پشت میز ریاست بلند از روی پرونده میخوند.
_جراح مغز... رزومه فوقالعاده ای دارین.
برگه ها رو گذاشت روی میز و به استیفن نگاه سر تا پا کرد.
_هر چند بهتون نمیخوره پنجاه و پنج سالتون باشه.

استیفن لبخند مودبی زد.
_نظر لطفتونه.

_ممکنه بدونم...
صورتش رو روی دستاش که به هم قلاب کرده بود گذاشت.
_چرا بیست سال پیش ناگهانی کارتون رو رها کردین؟ به نظر میومد همه چیز عالی بود.

و سوالی که استیفن ازش میترسید‌.
_دلایل شخصی که برام اتفاق افتاد و افسردگی بعدش باعث شد که از نیویورک برم و با بستگان دورم زندگی کنم.

_و الان؟

_زمانی که از سلامتیم کاملا مطمئن شدم تصمیم گرفتم برگردم.

پیر مرد سرش رو تکون داد.
_امیدوارم.... هرچند نمیتونید دوباره به عنوان رئیس اینجا باشید اما...
لبخند زد.
_اوقات خوشی رو براتون آرزو مندم.

و این کافی بود که استیفن جواب رو بدونه.

***

تونی داشت روی مبل اتاق حال که پیتر روش نشسته بود میچرخید.

دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.
نگران استیفن بود که نکنه تو جمع حال خوشی نداشته باشه...یا اگه خون ببینه و دیوونه بشه.
مدام سرش و تکون میداد تا این افکار از سرش بیرون بده ولی بعدش بدتر از قبلی ها میومدن سراقش.

_بابا.... سرم داره گیج میره انقدر راه نرو...اون که بچه نیست خیر سرش نیم قرن سن داره...اگه چیزی بشه میگه.

_حق با توعه پیتر.
تونی گفت ولی همچنان به راه رفتن ادامه میداد.

_یعنی اگه گل لقد میکردم فایدش بیشتر بود.
و بلند شد.

پیتر نزدیک اتاقش بود که در آسانسور باز شد.

سر همه سمت در برگشت.
تونی دوید و...

استیفن خسته به نظر میرسید.
با دیدن تونی لبخند سختی زد.
_سلام.

_یا مسیح.... چت شده؟
تونی سریع رفت و استیفن و تو بغلش کشید.

استیفن مقاومت نکرد و سرش و رو شونه تونی گذاشت.

_استیفن؟
صدای پیتر نگران بود.

***

همه روی مبل نشسته بودن.
استیفن یکم چای خورده بود و از حالت کاملا خسته دراومده بود.

تونی و پیتر با نگرانی منتظر بودن تا اون بگه چه اتفاقی افتاده.

_قبولم کردن.
بدون لبخند گفت.

و همین باعث شد از نگرانی دیگران کم نشه.
_و؟

استرنج به پشتی مبل تکیه داد.
چشماش رو بست و....
_فکر کنم وقتشه یه چیزایی از گذشته رو بدونید.

***

سخن نویسنده: دوستان این نکته ریز هست که.... این کار داره از حالت عادی کارهام طولانی تر میشه و... من یکم دستم تو پوست گردوعه.

لطفا از اینکه کم کم آپ میکنم ناراحت نشید🥺🥺

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now