ch3

240 69 4
                                    

سخن نویسنده:bello

دوستان خودم میدونم فرایند رسیدن تونی و استیفن یکم طول میکشه ولی قسم دو عالم میدم که ارزششو داره

امیدوارم از این چپتر لذت ببرین.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤

***

_این واقعا مسخرست.
تونی با حرص گفت.

اونها درست همون مسیری که اومده بودن رو رفتن و الان....
جاده تموم شده بود و یه مسیر جنگلی شد.

_عجیبه... مطمئنم وقتی اومدیم فقط یه راه بود.
پیتر متعجب گفت.

_استرنج همین رو گفت.
تونی نفس عمیقی کشید.
اون دیگه داشت به خرخرش میرسید.

_شاید موقع اومدن متوجه نشدیم و....
شونش رو بالا انداخت.
_جاده همینطور خاکی بوده.

تونی نگاه عجیبی به پسرش انداخت و یکم فکر کرد.
_احتمالا.... بیا بریم.

اونها بازم به رفتن ادامه دادن و....
بازم پروانه آبی؟

_پیتر اون و میبینی؟
و به پروانه اشاره کرد.

_من میخواستم همینو ازت بپرسم.

تونی چشماش رو ریز کرد و مشکوک بهش نگاه کرد.
_دیشب هم اون و دیدم.... و رسیدیم به عمارت.

پیتر به پدرش نگاه کرد.
_میگی.... اون یه چیز تو مایه های نگهبان این جنگله؟

تونی جوابی نداد.
_فکر کنم بشه اینبارم بریم دنبالش.
و دست پسرش رو محکم گرفت و رفت.

فقط پنج دقیقه حرکت کردن و.... رسیدن به عمارت؟

_چطور؟
تونی دستاش رو باز کرد و به عمارت نگاه کرد.

_بابا این یکم.... نمیدونم چیه؟
پیتر شکاک نگاه کرد.

_نه ما نمیدونیم... ولی ممکنه یکی بدونه.
تونی سریع سمت در رفت و بازش کرد.
_استرنج
داد زد.

بعد یه مدت...
_شما چرا برگشتین؟
صداش از بالای پله ها اومد.

_بهم اعتماد کن برنامه هیچوقت اومدن اینجا نبود.
کلافگی از لحن تونی میبارید.

استیفن یکم عصبی شد و از پله ها اومد پایین.
_خب... پس برای برگشتنت توضیح داری.

تونی بهش چشم غره رفت
_میگی تو نیستی که بهمون آدرس غلط دادی؟ یا تو غذا چیزی نریختی که توهم بزنیم و....
داشت داد میزد که...

_بابا.
پیتر جلوی پدرش رو گرفت...بهش یه نگاه انداخت و با چشماش گفت آروم باشه، و برگشت رو به استیفن.
_میدونم این احمقانست ولی....
پیتر یه نفس گرفت و....
_انگار یکی داره باهامون بازی میکنه و این ترسناکه.

استیفن نگرانی رو تو پیتر دید.
_من کاری نکردم.

_ما نمیگیم تو کاری کردی ما فقط....
دنبال کلمات درست میگشت.
_میخوایم بدونیم چی داره میشه.

استیفن پوف کرد.
_بشینید و بگین چی شده.

***

هر سه روی کاناپه نشسته بودن و تونی ماجرا رو کامل گفت.

استیفن سرش رو به پشتی صندلی زد و...
_لعنت بهت...

تونی قیافه ای گرفت که انگار بهش بر خورده.

_با تو نبودم.... میدونم این کار کیه و... از من کاری ساخته نیست.

_منظورت چیه؟
تونی رو صندلی خیز برداشت.

استیفن نفس عمیقی کشید.
_میدونم این مسخرست درواقع به اندازه ماجرای شما مسخرست ولی... یکی هست که نمیخواد شما از اینجا بری بیرون و... منم کاری در توانم نیست.

پیتر و تونی به هم نگاه کردن.

_و تو اسم این آدم یا هرچیزی رو میدونی؟
پیتر پرسید.

_باستانی... اسمی که ما صداش میکنیم باستانیه.

_اون .... روح جنگله؟

این حرف پیتر باعث شد استیفن بزنه زیر خنده....

و اون لحظه هر دو دیدن که چقدر خندش زیباست.

وقتی خندش تموم شد سرفه ای کرد و دوباره به حالت قبلش برگشت.
_متاسفم....نه پیتر اون... روح جنگل نیست اون ،مثل منه ولی...
یکم فکر کرد.
_نمیدونم چطور بگم،... خاص تره.

_تنها چیزی که میخوایم اینه که برگردیم خونمون.
تونی بعد چند لحظه سکوت گفت.

_متاسفم.... فعلا تنها کاری که میتونید بکنید صبره.

_تا کی؟

_تا وقتی بیخیالتون بشه.... تا اون موقع میتونید اینجا بمونید.
و بلند شد تا بره.

_نمیشه انقدر تو جنگل بگردیم تا یه راه پیدا کنیم؟

_نه، ولی میتونید انقدر تو جنگل بگردید که تلف بشین.
و از اتاق رفت.

موندن پیتر و تونی.

تونی دستش رو تو موهاش کرد....
این واقعا بد بود.... دیگه حتی به پیپر و می فکرم نمیکرد.... الان فقط نگرانیش پیتر بود.

که رو شونش دست یکی رو حس کرد.
پیتر بود که با لبخند مهربون وایساده بود.
_هی.... نگران نباش.... فکر کن یه مسافرت اجباریه، خوشحال باش که آدم. خوبی نصیبمون شد.

تونی با حرف دلگرم کننده پسرش لبخند زد و دستش رو گرفت.
_ممنون پیت.

single dad , dr vampOnde histórias criam vida. Descubra agora