سخن نویسنده:bello
دوستان خودم میدونم فرایند رسیدن تونی و استیفن یکم طول میکشه ولی قسم دو عالم میدم که ارزششو داره
امیدوارم از این چپتر لذت ببرین.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤***
_این واقعا مسخرست.
تونی با حرص گفت.اونها درست همون مسیری که اومده بودن رو رفتن و الان....
جاده تموم شده بود و یه مسیر جنگلی شد._عجیبه... مطمئنم وقتی اومدیم فقط یه راه بود.
پیتر متعجب گفت._استرنج همین رو گفت.
تونی نفس عمیقی کشید.
اون دیگه داشت به خرخرش میرسید._شاید موقع اومدن متوجه نشدیم و....
شونش رو بالا انداخت.
_جاده همینطور خاکی بوده.تونی نگاه عجیبی به پسرش انداخت و یکم فکر کرد.
_احتمالا.... بیا بریم.اونها بازم به رفتن ادامه دادن و....
بازم پروانه آبی؟_پیتر اون و میبینی؟
و به پروانه اشاره کرد._من میخواستم همینو ازت بپرسم.
تونی چشماش رو ریز کرد و مشکوک بهش نگاه کرد.
_دیشب هم اون و دیدم.... و رسیدیم به عمارت.پیتر به پدرش نگاه کرد.
_میگی.... اون یه چیز تو مایه های نگهبان این جنگله؟تونی جوابی نداد.
_فکر کنم بشه اینبارم بریم دنبالش.
و دست پسرش رو محکم گرفت و رفت.فقط پنج دقیقه حرکت کردن و.... رسیدن به عمارت؟
_چطور؟
تونی دستاش رو باز کرد و به عمارت نگاه کرد._بابا این یکم.... نمیدونم چیه؟
پیتر شکاک نگاه کرد._نه ما نمیدونیم... ولی ممکنه یکی بدونه.
تونی سریع سمت در رفت و بازش کرد.
_استرنج
داد زد.بعد یه مدت...
_شما چرا برگشتین؟
صداش از بالای پله ها اومد._بهم اعتماد کن برنامه هیچوقت اومدن اینجا نبود.
کلافگی از لحن تونی میبارید.استیفن یکم عصبی شد و از پله ها اومد پایین.
_خب... پس برای برگشتنت توضیح داری.تونی بهش چشم غره رفت
_میگی تو نیستی که بهمون آدرس غلط دادی؟ یا تو غذا چیزی نریختی که توهم بزنیم و....
داشت داد میزد که..._بابا.
پیتر جلوی پدرش رو گرفت...بهش یه نگاه انداخت و با چشماش گفت آروم باشه، و برگشت رو به استیفن.
_میدونم این احمقانست ولی....
پیتر یه نفس گرفت و....
_انگار یکی داره باهامون بازی میکنه و این ترسناکه.استیفن نگرانی رو تو پیتر دید.
_من کاری نکردم._ما نمیگیم تو کاری کردی ما فقط....
دنبال کلمات درست میگشت.
_میخوایم بدونیم چی داره میشه.استیفن پوف کرد.
_بشینید و بگین چی شده.***
هر سه روی کاناپه نشسته بودن و تونی ماجرا رو کامل گفت.
استیفن سرش رو به پشتی صندلی زد و...
_لعنت بهت...تونی قیافه ای گرفت که انگار بهش بر خورده.
_با تو نبودم.... میدونم این کار کیه و... از من کاری ساخته نیست.
_منظورت چیه؟
تونی رو صندلی خیز برداشت.استیفن نفس عمیقی کشید.
_میدونم این مسخرست درواقع به اندازه ماجرای شما مسخرست ولی... یکی هست که نمیخواد شما از اینجا بری بیرون و... منم کاری در توانم نیست.پیتر و تونی به هم نگاه کردن.
_و تو اسم این آدم یا هرچیزی رو میدونی؟
پیتر پرسید._باستانی... اسمی که ما صداش میکنیم باستانیه.
_اون .... روح جنگله؟
این حرف پیتر باعث شد استیفن بزنه زیر خنده....
و اون لحظه هر دو دیدن که چقدر خندش زیباست.
وقتی خندش تموم شد سرفه ای کرد و دوباره به حالت قبلش برگشت.
_متاسفم....نه پیتر اون... روح جنگل نیست اون ،مثل منه ولی...
یکم فکر کرد.
_نمیدونم چطور بگم،... خاص تره._تنها چیزی که میخوایم اینه که برگردیم خونمون.
تونی بعد چند لحظه سکوت گفت._متاسفم.... فعلا تنها کاری که میتونید بکنید صبره.
_تا کی؟
_تا وقتی بیخیالتون بشه.... تا اون موقع میتونید اینجا بمونید.
و بلند شد تا بره._نمیشه انقدر تو جنگل بگردیم تا یه راه پیدا کنیم؟
_نه، ولی میتونید انقدر تو جنگل بگردید که تلف بشین.
و از اتاق رفت.موندن پیتر و تونی.
تونی دستش رو تو موهاش کرد....
این واقعا بد بود.... دیگه حتی به پیپر و می فکرم نمیکرد.... الان فقط نگرانیش پیتر بود.که رو شونش دست یکی رو حس کرد.
پیتر بود که با لبخند مهربون وایساده بود.
_هی.... نگران نباش.... فکر کن یه مسافرت اجباریه، خوشحال باش که آدم. خوبی نصیبمون شد.تونی با حرف دلگرم کننده پسرش لبخند زد و دستش رو گرفت.
_ممنون پیت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
single dad , dr vamp
Fanficتونی هر فکری برای اتفاقات ممکن برای تولد پیتر کرده بود جز.... گم شدن وسط جنگل. (بعد هشت تا کتاب هنوز یاد نگرفتم چطور خلاصه نویسی کنم😑) شیپ:ironstrang کمی irondad و dr.dad و spidypool