ch8

193 53 14
                                    

سخن نویسنده:نوشتن این چپتر کمرم و شکست پس واقعا امیدوارم لذت ببرین.

لطفا vote و کامنت یادتون نره❤❤

***

وقتی استیفن بیدار شد....
تونی هنوز توی بغلش خواب بود.

پس هیچ حرکت ناگهانی نکرد تا مزاحم اون مرد نشه.
کمتر از سه دقیقه بعد تونی خودش کم کم از خواب بیدار شد.
و به استرنج نگاه کرد.

با دیدن استیفن لبخند آرومی زد و چشمای خوابالودش رو دوباره بست.
_صبح بخیر.

استیفن لبخند نرمی زد.
_صبح بخیر...خوب خوابیدی؟
استرنج بی صدا از درون زد تو سر خودش.

تونی تک خنده ای کرد.
_اگه منظورت بعد کابوسه.... که باید بگم جزو بهترین خواب های زندگیم بود.
نشست و به خودش کشی داد و... دوباره خودش رو روی استیفن انداخت.
الان سرحال تر به استرنج نگاه کرد.
دستش رو روی سینه استرنج گذاشت و چشماش رو بست.

و استیفن هم...دستش رو دور کمر تونی حلقه کرد.

یکم گذشت و.... در اتاق استیفن باز شد و...

پیتر آروم سرش رو کرد تو.
_متاسفم که سر زده اومدم ولی پدرم....
پیتر به صحنه جلوش نگاه کرد و... از چهره متعجب به حالت موذی با نیشخند تغییر حالت داد.
_خب پس ماجرا اینه.
و خنده نیمه شیطانی کرد.
_شما ادامه بدین دیگه مزاحم نمیشم.

_پیتر جرأت نکن.
تونی از جاش پرید و پسرش رو تحدید کرد ولی...

تا قبل هر چیز پسرش دوید و...
_باستانی بیا ببین خبر داغ دارم برااااااااات.
بلند داشت داد میزد.

استیفن تونی به هم یه نگاه وحشت زده انداختن و...
دویدن دنبال پیتر تا جلوش رو بگیرن.

که وقتی بهش رسیدن.

_....بعد یه جوری تو بغل هم بودن که هر لحظه ممکن بود همو ببوسن و مسلما شب قبل از اون کارا کرده بودن.
پیتر داشت تند تند برای باستانی وسط اتاق حال همه چیز رو توضیح میداد.

و باستانی که با شوق داشت ماجرا رو گوش میکرد.

_ماجرا اون نبوده.
تونی و استیفن با هم گفتن.

باستانی یه نگاه کرد و...
_میدونید الان حرف پیتر خیلی باورکردنی تره.
و لبخند ریزی زد.

تونی و استیفن یه نگاه به خودشون کردن که...
بدون لباس با شونه تونی که روش جای دندونه وایسادن.

تو جاشون خشکشون زد...
هیچ حرفی نداشتن بزنن.... فقط همونجا موندن.

که باستانی رفت جلو و دست رو شونه هر دوشون گذاشت.
_شما دعای خیر منو دارین پس راحت باشید.
و رفت سمت در.
_خداحافظ پسرم، خداحافظ دامادم و البته نوه عزیزم.

_خداحافظ مامان بزرگ عزیز.
و برای باستانی دست تکون داد.

بعد رو به پدرش کرد و دید.... سرخ روش رو از استرنج برگردونده.

_م..من یه سری کار پشت عمارت دارم... پس میرم.
استیفن مثل جادوگرا از هیچ جا لباس تنش کرد و سریع رفت.

موندن پیتر و تونی....
پیتر اصولا باید خوشحال میشود ولی....
_بابا....حالت خوبه؟
اینبار بدون شوخی پرسید.

تونی آروم سرش رو تکون داد.
و رفت.

***

پیتر جلوی در اتاق وایساده بود...
یکم تردید کرد و در زد.

_بیا تو.
تونی گفت.

پیتر وارد شد و...
_بابا....

تونی روی تخت دراز کشیده بود و دستش پشت سرش بود.
وقتی اینشکلی بود یعنی یه چیز خیلی ذهنش رو مشغول کرده.
نفسش رو بیرون داد...
_چیزی لازم داری؟

_نه فقط....
پیتر رفت و کنار پدرش نشست.
_از اون اتفاق انگار خیلی ناراحت شدی.

یه مدت سکوت شد.
جو بینشون خیلی سنگین بود.
تا اینکه...

تونی به حالت نشسته در اومد.
_پیتر.... من نمیدونم دقیقا چی تو سرت میگذره ولی اون چیز احتمالی که درمورد من و استرنج تصور کردی رو بهتره ولش کنی.

پیتر متعجب به پدرش نگاه کرد.
_چرا؟ ... داری میگی ازش خوشت نمیاد؟ چون اگه اینه دروغ محض....

تونی حرف پسرش رو قطع کرد.
_نه پیت.... مشکل بیشتر از این حرفاست.
به پشت گردنش دست کشید.

_بابا....
پیتر به پدرش زل زد.
_تا بهم نگی مشکل چیه من نمیفممش.

تونی یکم فکر کرد... نمیدونست چطور باید این رو بیان کنه.
_مشکل اینه که....
تونی یکم خود درگیری کرد و وا داد.
_مشکل تویی.

پیتر چشماش درشت شد.
_من؟ چطوری مشکل من شدم؟

_پیتر... من یه پدرم.... اگه یکی بخواد با من باشه شرط اولم تویی و...

_و اگه مشکل اینه پس با استیفن مشکلی نیست.... من و اون با هم کنار میایم و چیزی که برای من مهمه خوشحالی توئه.

تونی نگاهش رو پایین انداخت.

و بعد یه مدت سکوت دوباره..... پیتر یه نکته ریز رو فهمید.
_بابا....مشکل تو اینه که.... نگرانی اون نخواد؟
پیتر سعی کرد نگاه پدرش رو بگیره.

تونی سکوت کرد و....
_من یه پیر مردم که زنش مرده، یه پسر سیزده ساله دارم، وضع کاریم توریه که خیلی وقتا توش قرق میشم، مرد سست و بی ثباتی ام و.... همیشه کابوس یه گذشته کوفتی رو میبینم.
تونی آخرش رو با غم گفت.

پیتر نگران شد.
_بازم.... کابوس اون موقع رو دیدی؟

تونی جوابی نداد... فقط دوباره رو تخت دراز کشید.

پیتر هم کنار پدرش افتاد و... محکم کمر پدرش رو چسبید و خودش رو فرو کرد.
این روشش برای این بود که بگه همیشه کنارشه.

تونی شروع کرد به نوازش موهای پسرش و آروم چشماش رو بست.

***

استرنج آدم فضولی نیست...
و معمولا هم این کار رو میکنه ولی... پشت در ماجرا رو شنید و.... حس بدی داشت.

یکی به خاطر اینکه به حریم خلوت پدر پسر تجاوز کرده بود و دوم....
افکار تونی.

single dad , dr vampWhere stories live. Discover now