𒊹︎︎︎𝖕𝖆𝖗𝖙_6𒊹︎︎︎

208 68 8
                                    


_کارت خوب بود... به چان میگم باهات تسویه کنه .

پیام رو نوشت و ارسال کرد ، نقشه اش گرفته بود و تونست غرور اون پسر تخس رو کف زمین بازی پهن کنه و این ینی یه قدم به پیروزی نزدیک شده بود، درسته که اولش شک داشت... فکر نمیکرد با کم کردن مقدار اون ماده مراحل تولید رو تا این حد بهم بریزه و اینجوری اون ها رو سردرگم کنه.... تک خنده ای زد و سرش رو به کف دو دستش تکیه داد.

با صدای در صاف نشست و به چانیول نگاه کرد :

_ معامله بزودی انجام میشه... برنامه ای داری یا خودم یه نفر رو بفرسم ؟

_ مثل همیشه ، سهون رو بفرست .

سری تکان داد و با دیدن نیش کریس که از اول ورودش باز بود متعجب پرسید: شادی.... خبریه؟

خندش پر‌رنگ تر شد و کف دست هاشو بهم زد :

_حدس بزن امرو چیشد؟ اسب غرور کیم جونمیون نعره کشان بر کف آسفالت زمین خورد .

با یاد فک قفل شده جونمیون میان خنده اش بریده بریده گفت:

_ باید بودی....می دیدی.....چنان فکش...محکم......وای.....باور کن از بهترین لحظات عمرم بود .

با دیدن رفیقش که حتم داشت دیگه به اخر مرحله رسیده و دیوونگیش حتمی شده بود سری تکان داد : بسلامتی دیوونگی هم به اخلاق گندت اضافه شد.

اخم نمایشی کرد که تضاد جالبی با نیش بازش داشت : تازه مونده دیوونگیم رو ببینی.

خنده اش رو ناگهانی قطع کرد و بعد دقیقه ای که انگار داشت فکر میکرد بشکنی رو هوا زد و کتش رو چنگ زد :

_امروز نباید به این زودیا تموم شه.

از اتاق خارج شد و چانیول رو شوکه تنها گذاشت....

☻︎☻︎☻︎

_جونمیون ، این پسره که برای استخدام اومده رو چیکارش کنم؟

همان طور که ساعد دستش روی چشماش بود عصبی زمزمه کرد : مثل همیشه... خودت کارای لازم رو انجام بده.

با صدای قدم های کای که نشون داد اتاق رو ترک کرد دوباره خواست بخوابه که با صدای در و قدم های بعدش کلافه و خواب الود گفت : کای! فقط رهام کن ، خودت هرکار میخوای بکن .

_ قربان از نگهبانی تماس گرفتن ، اقای وو اینجا هستن.

با صدای دختر جوان ساعدش رو برداشت و نگاه شوکه ای بهش انداخت.... از حضور دوباره اش گیج شده بود و هیچ ایده ای نداشت .

از مبل تخت خواب شو ایی که گوشه اتاق بود بلند شد و با صاف کردن صدا و یقه اش منتظر پشت میز نشست... چند دقیقه ای طول کشید تا در توسط کریس زده بشه و وارد اتاق بشه .

_چی شما رو دوباره اینجا کشونده ؟

دست هاش رو بهم گره زد و منتظر به پسر قد بلند روبروش که خنده کوچکی بر لب داشت نگاه کرد : خب... قرار صبحمون چندان جالب و زیبا نبود! اومدم یه پیشنهاد دوستانه بدم.

Enemy Of The Savior/دشمن ناجیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt