𒊹︎︎︎𝖕𝖆𝖗𝖙_21𒊹︎︎︎

224 73 35
                                    


چند دقیقه‌ای میشد که سکوت، حاکم اون جمع عصبانی قبل شده بود، لوهان با اخم، نگاهش به نقطه نامعلومی بود و سهون با تکیه دادن سرش به پشتیِ مبل، به فکر فرو رفته بود.

با صدای در کمی گردنش رو چرخوند و از گوشه چشم به جای خالیش نگاه کرد، سکوت جونمیون بیشتر از حقیقتی که لوهان بازگو کرد عصبانی‌اش کرده بود.

حالا با رفتنش، اون هم بدون هیچ حرفی، دستاش مشت شد و لباش، به پوزخند باز شد‌.‌

_تو میدونستی؟

بعد کنترلِ خشمش خطاب به سهون گفت و منتظر جواب از صندلی کنار کانتر بلند شد:

ده سال زمان زیادیه برای دور شدن آدم ها از هم!

به آرومی زمزمه کرد و تکیه‌اش رو از مبل گرفت، نباید باور میکرد اما پازل های چیده شده جلوی چشماش، تنها یک نتیجه رو معلوم می‌کرد، نتیجه‌ای که روحش رو آزار می‌داد.

_تقصير منه!

کلافه زمزمه کرد و سرش رو بین دستاش گرفت.

_نباید میرفتم..

با شنیدن زمزمه های ضعیفش، كريس کلافه روبروی سهون ایستاد.

_این گذشته لعنتی چیه که هممون رو درگیر کرده؟؟ داستان چیه سهون... هانول کیه؟ جونمیون کیه ؟ تو چه نسبتی با این افراد داری؟! من.... کجای داستان جونمیونم؟

پشت هم پرسید و چشماش رو کلافه روی هم فشرد.

سهون سرش رو بالا آورد و به چهره کلافه‌اش خیره شد.

_همه چیز واضحه... درست همونی که میدونی!

_ چیزی که من میدونم، معشوقه بودن نیست! نه سهون... من نمیدونم... جونمیون برای من پسر مردی بود که زندگیم رو ازم گرفته، پسری که خودش قربانیه و وسط بازی پدرش گیر افتاده!اما حالا... جونمیون معشوقه اس؟

تک خنده‌ای زد و سری تکون داد: مسخره‌اس....

سهون سرش رو بالا آورد: تو باور میکنی؟

_من دروغ نمیگم!

نگاه هر دو سمت لوهان چرخید، پوفی کشید و بی توجه به دو پسرِ نشسته سمت در رفت و همزمان زمزمه کرد:

اینکه دروغ گفتی یا نه مشخص میشه اما... دفعه بعدی بهم میگی اینارو از کجا میدونی!

_ چرا صبر نمیکنی بشنوی؟

متوقف شد و سمت لوهان برگشت:

_طاقت شنیدن واقعیت نداری نه؟

_ لوهان!

سهون هشدار آمیز گفت و نگاه لوهان سمتش برگشت:
لابد برای تو هم سخته بدونی عزیز دردونه ات چه کارا کرده !

_تو هیچی نمیدونی، واقعیتی که از زبون یکی دیگه بشنوی هیچ فرقی با دروغ و داستانِ خیالی نداره! تو اون چیزیو باور کردی که اون مرد میخواست!

Enemy Of The Savior/دشمن ناجیWhere stories live. Discover now