𒊹︎︎︎𝖕𝖆𝖗𝖙_25𒊹︎︎︎

301 74 59
                                    


به محض ورود به اتاق مورد نظرش بدون فوت وقت دستگیره در رو فشرد و با شتاب اون رو باز کرد.

مردی که جلوی میز هانول ایستاده بود و با بالا بردن دستش مشغول تعریف ماجرای پر هیجانی بود مبهوت برگشت و حتی فرصت پایین آوردن دستش رو هم از دست داد.... ورود ناگهانی سهون اون هم وقتی وسط جلسه با یکی از کارگذار ها بود به مزاج هانول خوش نیومد و همین باعث نشستن اخمی روی صورتش شد: این چه طرز وارد شدنه؟!

به جای پاسخ در سکوت به صورت مردی که متاسفانه اسم پدر رو یدک می‌کشید خیره شد اما با صدای مبهوت مرد داخل اتاق نگاهش رو از صورت پدرش گرفت:

_ ایشون...

هانول که وضعیت رو آشفته دید و میدونست اگر کاری نکنه پسر کله شق روبروش همه چیز رو خراب میکنه صداش رو صاف کرد و خطاب به مرد روبروش با لبخند فیکی گفت: بسیار خب آقای بوم.... من درخواست شمارو پیگیری‌ میکنم و حتما شمارو مطلع میکنم.

مردی که بوم خطاب شد با ابروی بالا رفته سمت هانول برگشت و تازه فهمید تمام مدت دستش بالا بوده و با تعجب به اون پسر زل زده، صداش رو صاف کرد و دستش رو پایین آورد.

_ بله بله

تعظیمی کرد و بعد نیم نگاهی که به سهون انداخت سمت در رفت هنوز نگاهش رنگ تعجب داشت و هیچ دلیلی برای ورود ناگهانی‌ اون پسر نمیتونست پیدا کنه.

تا زمانی که بوم سمت در رفت لبخند فیکش رو صورتش نقش بسته بود اما به محض بستن در لب کش اومده اش رو جمع کرد و با عصبانیت زیادش سمت سهون غرید : چته؟! اینجا طویله‌اس مگه؟ میفهمی اینجا کجاس که مثه اسب در رو باز کردی اومدی؟

پسر کوچکتر که چندان اهمیتی به جایگاه و مکان نفرین شده ای که داخلش حضور داشت نمی‌داد قدم های محکمش رو برداشت و جلو رفت.
عصبانی بود و این لحن حرف زدن هانول عصبی‌ ترش کرده بود.... دستش رو روی میز‌ مقابل هانول کوبید و خم شد: سوهو کجاست؟!

ما بین دندون های بهم قفل شده اش غرید و چشم های سرخش رو به هانول داد .

_ سوهو؟!

قهقهه ای زد و به صندلیش تکیه داد : اگه منظورت جونمیونه....

شونه ای بالا انداخت و ادامه داد :نمی‌دونم....

_ چرت نگو

عصبی‌ مشتشو روی میز کوبید و اخم غلیظی کرد
هانول نگاهی به مشت سرخ از فشار انگشت هاش انداخت و بعد نیشخندی که زد با لحن مسخره ای گفت : هنوزم مثل قبلی اوه سهون‌.‌‌

فامیلیش رو با تاکید گفت و تک خنده رو اعصابی زد...

_ چیه؟! از اینکه مثل تو کیم نیستم عصبانی ای؟

_ نه.... درواقع بهت احتیاجی ندارم.... فقط نمیدونم چیکار باید باهات بکنم که انقد موی دماغم نشی...

Enemy Of The Savior/دشمن ناجیWhere stories live. Discover now