Jimin
استرس بدی ب سراغش اومده بود..
ن بخاطر بازی
این بازی هم مثل بقیه ی بازیاش بود حالا یکم مهم تر
بخاطر اینکه قرار بود بعنوان بازیکن تیم ملی اسمش خیلی جاها پخش بشههمین ترس و استرسش هم باعث شده بود الان تو آسانسور هتلی ک جانگ کوک اقامت داشت باشه
پاهاشو عصبی رو زمین میکوبید و سعی میکرد ویبره رفتنای تلفنش بخاطر زنگای مربی و بقیه رو نادیده بگیره
آسانسور بالاخره ب طبقه ی مورد نظرش رسیدو اون ب سرعت بسمت واحد کوک رفت
دستشو رو زنگ گذاشت و تا لحظه ای ک در باز شد برش نداشتهمین ک در باز شدو چهره دونسنگش جلوش ظاهر شد چیزی فراتر از ارامش بهش تزریق شد و خودشو پرت کرد تو بغل کوکی فندوقیش
جیمین: کوک من نمیخوام بازی کنم
کوک متعجب شده بود اما تعجبش اونقدر نبود ک کلماتشو گم کنه..یعنی نباید گم میکرد..لرزش بدن پسر تو بغلش اینو بهش گوش زد میکرد
کوک: هیونگ آروم باش..هیچکس قرار نیست ب انجام کاری مجبورت کنهجیمین: چرا اونا مجبورم میکنن ک بازی کنم
دقیقا منظورش مربی بدخلقش بود ک در حال حاضر ب خونش تشنه بودکوک: شششش..آروم باش..من بهشون اجازه نمیدم
و دستاشو دور پسر محکم تر کرد
لازم نبود ازش دلیل بپرسه
کوک خوب میدونست ک هیونگش چرا بجای حضور توی زمین مسابقه ای ک سالها انتظارشو کشیده الان اینجاست
میدونست و بخاطر همین بود ک برعکس بقیه بزدل یا دختر بچه ی 5 ساله خطابش نمیکردموبایل جیمین همچنان داشت ویبره میرفت
کوک دستشو ب جیب جیمین رسوندو آروم گوشی رو درآورد
با دیدن اسم "guchenim " _بمعنی معربی_ نفس عمیقی کشیدو تماسو وصل کردمربی: پاااارک جیمییینننننن.. خیلی مشتاقم بدونم کدوم گوری رفتیییییییییی..اگ ده دقیقه دیگ اینجا نباشی من میدونم با توووو..آخه مردم انقدر بزد...
جانگ کوک نذاشت ادامه دادای مربی ب گوش هیونگش برسه و پرید وسط حرفش
کوک: اون حالش خوب نیستمربی ساکت شد
توقع شنیدن صدای کس دیگ ای رو نداشت
کوک: جیمین حالش خوب نیست..نمیتونه تو بازی شرکت کنهو بدون کوچکترین مکثی تماسو قطع کرد..
کوک رو ب پسری ک تو بغلش بود با ملایمت گفت
کوک: باید بریم تو..
با این حرفش جیمین برخلاف میلش خواست از بغلش بیرون بیاد ک با مخالفت کوک مواجه شد
کوک: ن..بغلت میکنم..پاهاتو دور کمرم حلقه کنجیمین: ولی کوک..
کوک بهش اجازه نداد ادامه بده
کوک: ششششش فقط انجامش بدهگفتو دستشو ب بوت پسر رسوند و بالا کشیدش
همزمان جیمین هم پاهاشو دور کمرش حلقه کردو اون دو داخل شدند...
.
.
.های گایز واقعا از ته قلبم امیدوارم حال همتون خوب باشه
توی این اوضاع بد شدیدا مواظب خودتونو خوبیاتون باشین
حقیقتشو بخواین خسته شدم از بس خبرای بد شنیدم..💔این پارت رو آپ کردم تا شده حتی لحظه ای فکرتون از اتفاقات بد این روزا دور بشه
امیدوارم ازش لذت ببرین
دوستون دارم💜
لطفا سالم و خوشحال بمونین💜483 کلمه..
YOU ARE READING
Seven
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین 🔞kookmin🔞 A little part of story: بلند شد، پاهاشو روی تخت دو طرف پسر گذاشتو روش خیمه زد چشمای جیمین از این حرکت تغییر سایز داد جیمین:کوک کوک هومی کردو بوسه ای روی پیشونی پسر زد این رفتار پسر کلافش کرده بود و حاضر بود برای برگر...