Seokjin
نفس عمیقی کشیدو دسته گل رو توی دستش جابجا کرد
بعد از دادی ک پسر عموش پشت تلفن سرش زده بود نشست و با خودش فکر کرد.. ب این نتیجه رسید ک بهتر بود ب پسر کوچیکتر خبر میداد و نگرانش نمیکرد
بعد از اتفاقی ک دوباره بینشون پیش اومده بود فقط میخواست فرار کنه و ب هیچ چیز فکر نکرده بود
البته ک قرار نبود پسر کوچیکتر رو بخاطر اینکه سرش داد زده ببخشه و ب وقتش دهنشو سرویس میکرد اما الان فقط میخواست ک پسر ازش دلخور نباشه
خوب میدونست ک نامجون داره شرایط سختی رو تحمل میکنه
بعد از خبر طلاقش پسر از طرف پدرش بشدت سرزنش شده بود چون آبروی چندین ساله ی خانوادشون رو برده بود
فاک ب این آبرو ک زندگی هردوشون رو جهنم کرده بود
متنفر بود ک پدرش و عموش چجوری برای رسیدن ب خواسته هاشون از کلمه ی آبرو سواستفاده میکنن
بخاطر آبرومون باید درس بخونی
بخاطر آبرومون باید این لباس رو بپوشی
بخاطر آبرومون باید شغلی رو ک ما میگیم انتخاب کنی
بخاطر آبرومون باید با کسی ک ما میگیم بگردی
بخاطر آبرومون باید با کسی ک ما میگیم ازدواج کنی
بخاطر آبرومون باید قید عشق و گرایشت رو بزنی
بخاطر آبرومون باید جوری ک ما میخوایم زندگی کنی بخاطر آبرومون باید جوری ک ما میخوایم بمیری و..
و اگ فکر کردی ما ذره ای ب خودت و علایقت اهمیت میدیم سخت در اشتباهی چون تو بچه ی ما نیستی تو دقیقا عروسک دست آموز مایی و چون ما بهت غذا و پوشاک و جای خواب دادیم و ب عبارتی وظیفمون رو انجام دادیم تو باید هرکار ما میگیم رو بکنی و ما حق داریم هر وقت ک میخوایم سرت داد بزنیم، رو مخت راه بریم و بخاطر یکم غذایی ک بهت دادیم سرت منت بذاریماین فاکینگ بی منطقی ایه ک خانوادش داشتن
کاش میشد بفهمن ک اونم آدمه، زندس و حق زندگی کردن داره..تکرار میکنم "زندگی کردن" ن فقط انجام دادن ی روتین از قبل تعیین شدهبا ایستادن آسانسور توی طبقه ی مورد نظرش ازش پیاده شدو سمت تنها جایی ک توی اون ساختمون میشناخت قدم برداشت
جلوی در چوبی وایساد و با ی نفس عمیق دستگیره ی فلزی در رو پایین کشید
وارد دفتر وکالت نامجون شدو هوانگ رو دید ک ب سختی سعی داشت تیکه ی بزرگ کیک رو توی دهنش بچپونه و همزمان با دست دیگش توی کامپیوتر روبروش چیزی رو تایپ میکردچشمای منشی جوان با دیدن جین درشت تر از حالت معمولیشون شدن و پسر تو ی حرکت ماهرانه کیک رو مثل افشانه از دهنش پاشید بیرون
جین خداش رو شکر کرد ک نزدیک پسر نبوده وگرن لباساش تا الان ب گند کشیده میشدن
هوانگ دستپاچه تکخندی زدو همونطور ک سعی داشت گندی ک زده رو جمع کنه رو ب جین ب حرف اومد
هوانگ: خوش اومدین آقای کیم..آقای کیم توی اتاقشون هستن میخواین ورودتون رو بهشون اطلاع بدم؟

YOU ARE READING
Seven
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین 🔞kookmin🔞 A little part of story: بلند شد، پاهاشو روی تخت دو طرف پسر گذاشتو روش خیمه زد چشمای جیمین از این حرکت تغییر سایز داد جیمین:کوک کوک هومی کردو بوسه ای روی پیشونی پسر زد این رفتار پسر کلافش کرده بود و حاضر بود برای برگر...