twenty four

549 43 15
                                    

Seokjin

نفس عمیقی کشیدو دسته گل رو توی دستش جابجا کرد

بعد از دادی ک پسر عموش پشت تلفن سرش زده بود نشست و با خودش فکر کرد.. ب این نتیجه رسید ک بهتر بود ب پسر کوچیکتر خبر میداد و نگرانش نمیکرد

بعد از اتفاقی ک دوباره بینشون پیش اومده بود فقط میخواست فرار کنه و ب هیچ چیز فکر نکرده بود

البته ک قرار نبود پسر کوچیکتر رو بخاطر اینکه سرش داد زده ببخشه و ب وقتش دهنشو سرویس میکرد اما الان فقط میخواست ک پسر ازش دلخور نباشه

خوب میدونست ک نامجون داره شرایط سختی رو تحمل میکنه

بعد از خبر طلاقش پسر از طرف پدرش بشدت سرزنش شده بود چون آبروی چندین ساله ی خانوادشون رو برده بود

فاک ب این آبرو ک زندگی هردوشون رو جهنم کرده بود

متنفر بود ک پدرش و عموش چجوری برای رسیدن ب خواسته هاشون از کلمه ی آبرو سواستفاده میکنن

بخاطر آبرومون باید درس بخونی
بخاطر آبرومون باید این لباس رو بپوشی
بخاطر آبرومون باید شغلی رو ک ما میگیم انتخاب کنی
بخاطر آبرومون باید با کسی ک ما میگیم بگردی
بخاطر آبرومون باید با کسی ک ما میگیم ازدواج کنی
بخاطر  آبرومون باید قید عشق و گرایشت رو بزنی
بخاطر آبرومون باید  جوری ک ما میخوایم زندگی کنی بخاطر آبرومون باید جوری ک ما میخوایم بمیری و..
و اگ فکر کردی ما ذره ای ب خودت و علایقت اهمیت میدیم سخت در اشتباهی چون تو بچه ی ما نیستی تو دقیقا عروسک دست آموز مایی و چون ما بهت غذا و پوشاک و جای خواب دادیم و ب عبارتی وظیفمون رو انجام دادیم تو باید هرکار ما میگیم رو بکنی و ما حق داریم هر وقت ک میخوایم سرت داد بزنیم، رو مخت راه بریم و بخاطر یکم غذایی ک بهت دادیم سرت منت بذاریم

این فاکینگ بی منطقی ایه ک خانوادش داشتن
کاش میشد بفهمن ک اونم آدمه، زندس و حق زندگی کردن داره..تکرار میکنم "زندگی کردن" ن فقط انجام دادن ی روتین از قبل تعیین شده

با ایستادن آسانسور توی طبقه ی مورد نظرش ازش پیاده شدو سمت تنها جایی ک توی اون ساختمون می‌شناخت قدم برداشت

جلوی در چوبی وایساد و با ی نفس عمیق دستگیره ی فلزی در رو پایین کشید
وارد دفتر وکالت نامجون شدو هوانگ رو دید ک ب سختی سعی داشت تیکه ی بزرگ کیک رو توی دهنش بچپونه و همزمان با دست دیگش توی کامپیوتر روبروش چیزی رو تایپ میکرد

چشمای منشی جوان با دیدن جین درشت تر از حالت معمولیشون شدن و پسر تو ی حرکت ماهرانه کیک رو مثل افشانه از دهنش پاشید بیرون

جین خداش رو شکر کرد ک نزدیک پسر نبوده وگرن لباساش تا الان ب گند کشیده میشدن

هوانگ دستپاچه تکخندی زدو همونطور ک سعی داشت گندی ک زده رو جمع کنه رو ب جین ب حرف اومد
هوانگ: خوش اومدین آقای کیم..آقای کیم توی اتاقشون هستن میخواین ورودتون رو بهشون اطلاع بدم؟

SevenWhere stories live. Discover now