Min.Yoongy
بدون هیچ برنامه و فکری روی مبل دراز کشیده بود
امروز برگشته بود سر کار و با خبری ک درمورد منفجر شدن بیمارستان درست بعد از ترک کردنش شنیده بود تمام سلولهای خاکستریش بکار افتاده بودن
اون کاراکتر کارآگاهیش ک همیشه سعی در خفه کردنش داشت بیدار شده بود
ساعت ها فکر و بررسی کرده بود و تنها چیزی ک بهش رسیده بود ی پاکت سفید بود ک توی اتاق همون دختر بچه ای ک نجاتش داده بود حین معاینش پیدا کرده بود
توی پاکت سفید ی کاغذ بود ک روش با رنگ قرمز نوشته بود "warning"(هشدار)یونگی قبلا هم اون پاکت رو دیده بود
جایی کنار خونه ی یکی از مریضاش ک خودکشی کرده بود
اما خانوادش اصرار داشتن ک اون ب قتل رسیده ن این ک خودکشی کردهزیاد فکر کرده بود و تمام نتیجه گیری هاش ب هیچ رسیده بودن
سرشو چرخوند و ب دوپاکتی ک روی میز کنار هم قرار گرفته بودن نگاه کردباید پیدا میکرد
دلیل این مرگ و میر های دورو ورش رو
و بوجود آورنده ی این دلیل رونمیتونست دست روی دست بذاره
از طرفی زندگیش خیلی مزخرف شده بوداوایل ک تصمیم گرفته بود دست از کارآگاه بازی و دردسر درست کردن برداره و وارد شغل پزشکی شده بود تا بتونه مردم رو نجات بده زندگیش خوب بود
شغلش هیجان داشت
هر روز مریضای جدید با قیافه و دردای جدید
اما الان با گذشت چند سال دیگ هیجان انگیز نبود
کم کم مریضا با وجود تفاوتشون تکراری شدن
قیافه هاشون و درداشون تکراری شدن
و همه چی کسل کننده شده بودشاید اگ پزشکی اون چیزی بود ک توی مغز و قلبش ب عنوان علاقه و کاری ک دوست داره تا ابد انجام بده ازش یاد میکرد هیچوقت براش خسته کننده نمیشد
اما الان داستان فرق داشت
اشتباه یونگی این بود ک برخلاف کلماتی ک همیشه ب زبون میاورد عمل کرده بود
اون همیشه دفتراشو با جمله هایی مثل"دنبال هدفات برو" "مهم نیست بقیه چ فکری میکنن فقط خودت و هدفات مهمین" "تو کار درست رو میکنی پس ادامش بده" "قرار نیست تسلیم افکار بقیه بشی" "تو برده ی افکار خودتی ن افکار بقیه" و هزاااران جمله مثل اینا پر میکرد
اما چیکار کرده بود؟ لگد زده بود ب همه ی اون افکار فقط بخاطر اینکه تاییدیه ی خانوادش رو بگیره
تو اون لحظه جملات توی دفترایی ک حتی کوچکترین عقیده ای درمورد مکانشون نداشت بهش دهن کجی میکردنمسخره بود اما حس میکرد 27سال زندگی کرده بدون اینکه زندگی کنه
و دلیل این حس انجام دادن کاری بود ک براش ساخته نشده بودولی الان اوضاع فرق داشت
مهم نبود چی پیش میاد
اون میخواست بره دنبال علاقش
دنبال چیزی ک براش ساخته شده.
.
.های گایز
اینم از هشتمین پارت
میدونم کوتاه بود اما اگ کلمات و داستان بیشتری رو توی این پارت جا میکردم اثر حرفایی ک سعی داشتم بگم میرفت
نمیدونم چند سالتونه ،اهل کجایین ،توی چ مرحله ای از زندگیتون هستین و... در اصل من شمارو نمیشناسم و همچنین شما منو
قطعا تفاوتای زیادی داریم
ولی تو یچیز مشترکیم.. اونم ایرانی بودنه
من هم ب اندازه ی همه ی شما میدونم ذره ذره نابود شدن آرزوهات جلوی چشمات چ حسی داره
نمیگم خودم مقصر نبودم اتفاقا بیشترین تقصیرات رو من داشتم..
چون خودم ب رویاهام اجازه ی نابودی دادم
اما با تمام وجود ازتون میخوام ک شما من نباشین
بشدت تلاش کنین تا رویاهاتون رو زندگی کنین وگر ن مجبورین نابودیشون رو تماشا کنین و خودتون هم از درون همراه با اونا نابود شین
قدر خودتون رو بدونین و فراموش نکنیم ک نامجون و پسرا چقدر سعی کردن ک "love yourself " رو ملکه ی ذهنمون کنن
بخاطر اونا هم ک شده لطفا مواظب خودتون باشین
مخصوصا تو این روزای تلخ ک قلب هممون پر از دردهدوستون دارم و از ته قلبم آرزو میکنم ک همتون با حال خوب ب آرزوهاتون برسین
641 کلمه...

YOU ARE READING
Seven
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین 🔞kookmin🔞 A little part of story: بلند شد، پاهاشو روی تخت دو طرف پسر گذاشتو روش خیمه زد چشمای جیمین از این حرکت تغییر سایز داد جیمین:کوک کوک هومی کردو بوسه ای روی پیشونی پسر زد این رفتار پسر کلافش کرده بود و حاضر بود برای برگر...