Min Yoongy
بیشتر از یک ساعت میشد خونه رسیده بود
اما ب محض رسیدن مجبور شده بود ب چند تا تماس جواب بده و همین باعث شده بود نتونه چیزی بخوره
بشدت خسته بود
بسمت آشپزخونه رفت تا چیزی تو شکمش بریزه ک حداقل صدای قارو قور رو مخش خفه شهآبو گذاشت ک بجوشه
گوشیشو برداشت تا توی اینستاگرامش بره و چند تا دستور غذایی بگیره برای ناهار فرداش ک زنگ در مانع ادامه ی مورد علاقه ترین کارش شدتعجب کرد
اون کسی رو نداشت ک سر زده بخواد بیاد پیششهمچنین این موقع شب همه ی دوستا و همکاراش تو خونشون بودن و بعد از روز کاری طولانیشون داشتن استراحت میکردن
اونا مثل یونگی احمق نبودن ک تا نصف شب برای خفه کردن روحیه ی انسات دوستانشون کار کنن و بعد مثل جنازه ب خونه هاشون برنو اکثرا بدون حتی خوردن شام و با لباسای بیرون از خستگی بیهوش شن
هر کدومشون ی پارتنر داشتن و لذت زندگی رو میبردن درست برعکس یونگیب سمت در رفت و با فشار دادن دستگیرش سعی کرد افکار مزاحمو کنار بزنه
درو باز کردو با ی مرد متشخص روبرو شد
یونگی نمیتونست جذابیت اون مرد رو انکار کنه
جوری ک با اون استایل اتو کشیده و ابروهای درهم بهش نگاه میکرد از نظر یونگی واقعا جذاب بودیونگی:بفرمایید؟
مرد: ب خودش بگو بیاد
با لحن دستوری ای گفت ک باعث بالا رفتن تای ابروی یونگی شدیونگی:احتمالا اشتباه گرفتید من تنها زندگی میکنم
مرد نفس عمیقی کشید تا شدت عصبانیتش رو ب رخ یونگی بکشه
مرد:من نمیدونم تو کی هستی و چ نسبتی با جیمین داری ولی بگو بهش بیاد میخوام باهاش حرف بزنم...قسم میخورم کاریش ندارم
یونگی:گفتم ک اشتباه گرفتید من همچین شخصی رو نمیش..
حرفش قبل از کامل شدن با صدای سوت مانندی ک از طرف آشپزخونش میومد قطع شد
قطعا نمیخواست گازش با ریختن آب روش ب گند کشیده بشه
دفعه ی قبل برای تمیز کردنش انرژی زیادی صرف کرده بود
با گفتن ببخشیدی ب سرعت ب سمت آشپزخونه پرواز کرد و گاز رو خاموش کرد
شانس آورده بودبرگشت تا پیش اون مرد بره ک دید وارد خونش شده و داره خونشو وارسی میکنه
یونگی:آقای محترم یادم نمیاد بهتون اجازه ی ورود داده باشم..درضمن کاملا واضح گفتم اشتباه گرفتید
مرد:بذار خونتو دنبالش بگردم بعد دست از سرت برمیدارم..وگرن تا دیوونت نکنم ول کنت نیستم
یونگی پوف کلافه ای کشید
عجب گیری کرده بودا
.
.کل خونش توسط اون مرد و البته با نظارت خودش گشته شده بود
یونگی:راضی شدی؟
مرد بغ کرده سرشو تکون داد
دقیقا مثل پسر بچه ای بود ک نتونسته بود کیک مورد علاقشو برای تولدش پیدا کنههردو ب سمت در رفتن
از پذیرایی گذشتن ک چیزی روی میز توجه اون مردو ب خودش جلب کرد
شاید دوتا کارت
.
.Jk
جیمین یک هفته بود ک از اتاقش بیرون نیومده بود
هر وقت کوک داخل میرفت اونو دراز کش روی تخت مشغول فکر کردن میدیدجلوی در اتاق برادرش وایساد و بعد از در زدن وارد شد تا بازهم برای بیرون آوردن پسر از غارش تلاش کنه
روی تخت کنارش نشست اما جیمین حتی میلی متری هم تکون نخورد
همون طور ب سقف خیره بود
کوک ک توجهی دریافت نکرده بود فکری ب سرش زدبلند شد پاهاشو روی تخت دو طرف پسر گذاشت و روی پسر خیمه زد
چشمای جیمین از این حرکت تغییر سایز دادجیمین:کوک
جونگ کوک هومی کرد و بوسه ای روی پیشونی پسر زد
این رفتار هیونگش کلافش کرده بود و حاضر بود برای برگردوندن پارک جیمین همیشگی هر کاری بکنه حتی حاضر بود غرورشو بشکنهروی جیمین دراز کشید ، سرشو رو سینش گذاشت و ب ضربان قلب پسر گوش داد
کوک:بغلم کن
جیمین بی حرف دستاشو دور کمر پسر پیچید
چند دقیقه ب همین منوال گذشت تا کوک ب حرف اومد
کوک:من ی تصمیمی گرفتمجیمین:چ تصمیمی؟
کوک:هیونگ تو میدونی ک من گی ام و باید بهت بگم من ب ی پسر علاقه دارم و میخوام بهش اعتراف کنم
خون رسما تو رگای جیمین یخ بست ولی ب روی خودش نیاورد
جیمین:خب اعتراف کن
کوک:اگ اعتراف کنم پسم نمیزنه؟
جیمین:من نمیدونم کوک..این ب خودش بستگی داره..اگ ازت خوشش بیاد قبولت میکنه اگ ن ک رد میشی
کوک سرشو بلند کرد و تو چشمای جیمین نگاه کرد
کوک:خب الان قبولم میکنی یا رد؟جیمین:کوک اینو من نباید بگم اون پسر باید بگه
کوک:چرا..تو باید بگی
.
.
.دوست داشتم دوتا پارت پشت هم آپ کنم
خوشم میاد اصن🤷🏻♀️736 کلمه...
YOU ARE READING
Seven
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین 🔞kookmin🔞 A little part of story: بلند شد، پاهاشو روی تخت دو طرف پسر گذاشتو روش خیمه زد چشمای جیمین از این حرکت تغییر سایز داد جیمین:کوک کوک هومی کردو بوسه ای روی پیشونی پسر زد این رفتار پسر کلافش کرده بود و حاضر بود برای برگر...