Jungkookآب پرتقال رو سمت جیمین گرفت
کوک:بیا بخور..طبیعیه..خودم تازه گرفتمشقیافه ی جیمین درهم رفت و حالت گریه ب خودش گرفت
جیمین:توروخداااااا..دیگ جا ندارم..تو همین پنج روز ب ی خوک چاق تبدیلم کردی
شروع کرد ب الکی گریه کردنکوک همونطور ک سعی میکرد نی رو ب زور تو دهنش فرو کنه دلایلی ک توی این پنج روز هزار بار گفته بود رو تکرار کرد
کوک:بدنت ضعیف شده باید تقویت شی..این عادت بد رژیم گرفتنتم باید بذاری کنار..خیلی وقته درستو حسابی غذا نخوردی..ضعیف شدیجیمین لیوانو پس زد
جیمین:کوک دیوونم کردی..بخدا خوبم..حالم داره بهم میخوره از بس دادی بخورمبا این حرفش ناخواسته جانگ کوک رو عصبی کرد
کوک:وقتی میگم بخور یعنی بخور..هیچوقت ب حرف من گوش نمیدی..اصلا آدم حسابم نمیکنی..کی میخوای بفهمی ک بزرگ شدم؟..ک دلم میخواد بهم تکیه کنی و تکیه گاهت باشم؟ اون روز اگ قبل رفتن پیش بابا بهم زنگ میزدی این اتفاق برات نمیافتاد.. اگ اون دکتره نمیرسید من الان باید چ غلطی میکردم؟ جنازتو میسوزوندم و خاکسترتو گوشه ی خونه میذاشتم؟ میدونی بعدش چ بلایی سر من میومد؟ اصلا ب من فکر میکنی؟
ناخواسته صداش بالا رفته بود و همه ی حرفاشو با داد گفته بود
جیمین بل تعجب بهش نگاه میکرد
ناراحتش کرده بود درحالی ک نمیخواستجانگ کوک با دستاش موهاشو چنگ زد
خواست بره ک دستش توسط جیمین کشیده شد و افتاد رو تخت
ولی ن ب حالت عادی
روی جیمین نیمه نشسته خیمه زده بودو لباشون فقط چند سانتی متر کوتاه باهم فاصله داشت
جیمین نگاهشو ب لبای کوک دوخت
کاملا یادش رفته بود ک چی میخواد بگه
فقط و فقط تو مغزش یچیز بود "لباش خیلی قشنگن"
پسر بزرگتر با جابجا کردن سرش فاصله ی بین لباشون رو ب صفر رسوندحالا لباشون ب هم رسیده بودو هر دونفر با تمام احساسشون هم رو میبوسیدن
ذهن هردو خالی بود و ب هیچ چیز فکر نمیکردن
و دلیلشم آرامش بی اندازه ای بود ک از روح هم دریافت میکردنبا کم آوردن نفس مجبور شدن از هم جدا بشن
کوک برخلاف چند دقیقه ی قبل آروم شده بود
خودشو جابجا کردو روی تخت کنار پسر بزرگتر نشست
دستاشو دور شونه های جیمین حلقه کردو سر جیمین روی شونش قرار گرفتجیمین:اون روز چیشد ک انقدر بهمت ریخته؟
چشمای کوک از حالت عادی درشت تر شدو نیشگونی از بازوی پسر گرفت ک دادشو درآورد
کوک:میپرسی چیشده؟ تو رسما مرده بودی احمقلحن حرصیش باعث خنده ی جیمین شد
کوک:واقعا داری میخندی الان؟ من دارم عذاب میکشم و تو میخندی؟ سادیسمی چیزی داری؟
YOU ARE READING
Seven
Fanfictionکاپل اصلی:کوکمین 🔞kookmin🔞 A little part of story: بلند شد، پاهاشو روی تخت دو طرف پسر گذاشتو روش خیمه زد چشمای جیمین از این حرکت تغییر سایز داد جیمین:کوک کوک هومی کردو بوسه ای روی پیشونی پسر زد این رفتار پسر کلافش کرده بود و حاضر بود برای برگر...