part twenty two

423 40 2
                                    


Jungkook

آب پرتقال رو سمت جیمین گرفت
کوک:بیا بخور..طبیعیه..خودم تازه گرفتمش

قیافه ی جیمین درهم رفت و حالت گریه ب خودش گرفت
جیمین:توروخداااااا..دیگ جا ندارم..تو همین پنج روز ب ی خوک چاق تبدیلم کردی
شروع کرد ب الکی گریه کردن

کوک همونطور ک سعی میکرد نی رو ب زور تو دهنش فرو کنه دلایلی  ک توی این پنج روز هزار بار گفته بود رو تکرار کرد
کوک:بدنت ضعیف شده باید تقویت شی..این عادت بد رژیم گرفتنتم باید بذاری کنار..خیلی وقته درستو حسابی غذا نخوردی..ضعیف شدی

جیمین لیوانو پس زد
جیمین:کوک دیوونم کردی..بخدا خوبم..حالم داره بهم میخوره از بس دادی بخورم

با این حرفش ناخواسته جانگ کوک رو عصبی کرد

کوک:وقتی میگم بخور یعنی بخور..هیچوقت ب حرف من گوش نمیدی..اصلا آدم حسابم نمیکنی..کی میخوای بفهمی ک بزرگ شدم؟..ک دلم میخواد بهم تکیه کنی و تکیه گاهت باشم؟ اون روز اگ قبل رفتن پیش بابا بهم زنگ میزدی این اتفاق برات نمی‌افتاد.. اگ اون دکتره نمی‌رسید من الان باید چ غلطی میکردم؟ جنازتو میسوزوندم و خاکسترتو گوشه ی خونه میذاشتم؟ میدونی بعدش چ بلایی سر من میومد؟ اصلا ب من فکر میکنی؟

ناخواسته صداش بالا رفته بود و همه ی حرفاشو با داد گفته بود

جیمین بل تعجب بهش نگاه میکرد
ناراحتش کرده بود درحالی ک نمیخواست

جانگ کوک با دستاش موهاشو چنگ زد
خواست بره ک دستش توسط جیمین کشیده شد و افتاد رو تخت
ولی ن ب حالت عادی
روی جیمین نیمه نشسته خیمه زده بودو لباشون فقط چند سانتی متر کوتاه باهم فاصله داشت
جیمین نگاهشو ب لبای کوک دوخت
کاملا یادش رفته بود ک چی میخواد بگه
فقط و فقط تو مغزش یچیز بود "لباش خیلی قشنگن"
پسر بزرگتر با جابجا کردن سرش فاصله ی بین لباشون رو ب صفر رسوند

حالا لباشون ب هم رسیده بودو هر دونفر  با تمام احساسشون هم رو میبوسیدن
ذهن هردو خالی بود و ب هیچ چیز فکر نمیکردن
و دلیلشم آرامش بی اندازه ای بود ک از روح هم دریافت میکردن

با کم آوردن نفس مجبور شدن از هم جدا بشن
کوک برخلاف چند دقیقه ی قبل آروم شده بود
خودشو جابجا کردو روی تخت کنار پسر بزرگتر نشست
دستاشو دور شونه های جیمین حلقه کردو سر جیمین روی شونش قرار گرفت

جیمین:اون روز چیشد ک انقدر بهمت ریخته؟

چشمای کوک از حالت عادی درشت تر شدو نیشگونی از بازوی پسر گرفت ک دادشو درآورد
کوک:میپرسی چیشده؟ تو رسما مرده بودی احمق

لحن حرصیش باعث خنده ی جیمین شد

کوک:واقعا داری میخندی الان؟ من دارم عذاب میکشم و تو میخندی؟ سادیسمی چیزی داری؟

SevenWhere stories live. Discover now