نامجون دیگه اونجا نبود...
موبایل از دست تهیونگ سر خورد.نفهمید چطور کشوی آشپزخونه رو زمین ریخته و بعد از برداشتن تیز ترین چاقویی که باهاش گوشت برش می داد سمت خیابون دویده.
پاهاش یاری نمی کردن و دستی که سنگینی چاقوی استیل رو تحمل می کرد می لرزید.
به قدری تند می دوید که خیال می کرد پاهاش زودتر از خودش به مقصد می رسن و اونجا جاش میذارن.
قرار بود با رسیدن به اون ساختمون متروکه چند تا بدن روی زمین پیدا کنه؟ اصلا اونا اونجا بودن؟از یونگی متنفر بود اما هیچوقت فکرش رو هم نمی کرد باعث مرگش بشه... تهیونگ به طرز وحشتناکی احساس گناه می کرد و پاهاش هرچقدر سست تر می شدن قدم های بلند تری بر می داشت.
چاقو به دست وارد محوطه شد و به اطرافش نگاه کرد.
خورشید تازه غروب کرده بود و آسمون به کبودی می زد.
صدا زد:
- ن... نامجون؟- یونگی سونبه!
لرزش صداش به دیوار های نصفه و نیمه ی بتنی برخورد کرد و سمت خودش برگشت. با هر دو دست چاقو رو گرفت و دوان دوان سمت پله ها رفت تا شاید توی طبقه ی همیشگی اون ساختمون نیمه کاره اثری از نامجون پیدا کنه.
- نامجون اونجایی؟
صدای واق واق سگ ها باعث می شد بار ها برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه... خیال تحت نظر بودن رهاش نمی کرد.
به پاگرد طبقه ی آخر رسید و نفسش رو توی سینه حبس کرد.
- آه...صدای ناله و سرفه می اومد... تهیونگ پلک هاش رو روی هم کوبید.
- او... اون...صدای مجدد سرفه وحشتش رو دو چندان کرد. انگار صاحب صدا درحال جون دادن بود. نمی تونست لرزش تنش رو کنترل کنه.
اما باید نامجون رو نجات می داد! اون مثل برادر بزرگترش بود... نمی تونست اونجا رهاش کنه اون هم وقتی که به خاطر خودش توی دردسر افتاده بود!
نفسش رو توی سینه بلعید و بعد از یک مکث با مفهوم "رفتن یا نرفتن" بالاخره تصمیمش رو گرفت...
- یااااااااااا!
با چاقویی که بالا نگه داشته بود داخل دوید و فریاد زنان آماده شد تا چاقوی لرزونش رو توی تن هر جنبنده ای که می دید فرو کنه.- یا خدا! تهیونگ!
تهیونگ هاج و واج سمت صدا برگشت و نامجون رو دید که صحیح و سالم زانو زده بود و با وحشت به چاقوی توی دستش نگاه می کرد.
- معلومه داری چه غلطی می کنی؟
- من... چی...
صدای سرفه ی آشنا باعث شد به خودش بیاد و پیکر یونگی رو ببینه که کنار نامجون روی مبل شکسته دراز کشیده بود و خون از لب های کبودش بیرون می زد.
تهیونگ با هراس پرسید:
- تو... یعنی اون...نامجون با خشم به پیشونی خودش کوبید و داد زد:
- اول اون کوفیتو بیار پایین! من ریختم...تهیونگ که تازه سنگینی توی دست هاش رو حس کرده بود بی اختیار چاقو رو روی زمین انداخت و بین نفس هایی که هنوز هم نا منظم بیرون می زدن لب زد:
- معذرت می خوام...- نصفه جون شدیم.
- منم همینطور!
یونگی روی مبل لرزید و آروم ناله کرد.
- نامجون... اینجا چه خبره؟
تهیونگ پرسید.نامجون بلند شد. با عصبانیت به سنگ کوچیک جلوی پاش لگد زد و چشم هاش رو بست.
- داشت می رفت ایستگاه پلیس... خب؟ بعدش...
- یه حرومی... اومد سراغم و چاقو کشید!
تهیونگ با دست جلوی دهنش رو گرفت و به چاقوی تمیز روی زمین خیره شد.
- حالت خوبه... سونبه؟نامجون لب هاش رو جمع کرد، انگار مشغول قورت دادن چیز بدمزه ای بود:
- می بینیش که... نزدیک بود سقط بشه... اما بدتر از همه اینه که...یونگی با پشت خون لب هاش رو پاک کرد و به کبودی زیر چشمش دست زد:
- سیم کارت... سیم کارتو برد...- چی؟
- دزد نبوده...
تهیونگ دوست نداشت افکار ترسناکش به حقیقت بپیوندن... انگار اینکه خودش رو به احمقی بزنه کمتر گرون تموم می شد.
- پس اون...یونگی با گذاشتن پلک هاش روی هم نظریه های تاریک توی ذهن پسرک رو تایید کرد و چشم هاش رو بست.
خوشبختانه زیاد صدمه ندیده بود اما یکی دو مشت جانانه خورده بود و بیشتر شوکه به نظر می رسید.
چهره ی سفید نامجون هم شکل روح دیده ها شده بود و با هیچکدوم ارتباط چشمی برقرار نمی کرد.تهیونگ دوباره گفت:
- اون باید بیشتر از...نامجون با شتاب سمتش هجوم آورد و به شونه هاش چنگ زد:
- کی می دونه؟تهیونگ توی بهت فرو رفته بود.
- دیگه به کیا گفتی؟
***
توصیه: ۱ شب به بعد بخونین این ایو رو...
دیگه خوابتون نمی بره! 🥱
من میرم تخت بخوابم:)توی مسیج برد گفتم اینجا ام بگم. بچه هایی که ایو نوشتن با هر کاپل و ژانری یه حاضری بزنن، من افتادم رو دور ایو خوندن. بوس🫳🏻❤️
شنبه همین جمع، همین جا.
YOU ARE READING
SAVE THE JEON! | KookV ᴼⁿᵍᵒⁱⁿᵍ
Fanfictionنماینده ی همه چیز تموم کلاس و شر ترین پسر مدرسه، سایه ی همو با تیر میزنن. اما مشکل اینجاست که نماینده کراش وحشتناکی روی اون عوضی داره! تا اینکه یه شب... یه ناشناس به نماینده پیام میده... ■ کاپل اصلی: KookV ■ کاپل فرعی: NamMin - Hopemin ■ ژانر: هیجا...