⏳ Chapter: 08

1.1K 207 74
                                    

جونگ کوک مثل دیوونه ها می دوید، با همون سر و وضع توی کوچه خزید و درحالی که به خاطر دوباره دیدن ساعت حالت تهوع پیدا کرده بود شماره ی جیمین رو گرفت.

یک بوق، دومی و سومی، جیمین نمی خواست جواب بده.
- لعنت بهش!

با عجز نالید و دوان دوان وارد خیابون اصلی شد.
- چه غلطی کنم؟
باید اول خودش رو به جیمین می رسوند یا تهیونگ؟ به قدری وقت داشت که با رسیدن به لپ تاپ جون تهیونگ رو نجات بده؟
- نه... نه...

دیر شده بود!
- فکر کن... فکر کن!
پاسی از شب گذشته بود اما خیابون هنوز هم خلوت نشده بود، جئون می دونست که آدرس خونه ی تهیونگ رو جایی پس ذهنش داره اما یادش نمی اومد.
اصلا چطور می خواست ازش محافظت کنه؟ شانسی برای نجات جونش داشت؟

با مشت محکم به پیشونی خودش کوبید و از شدت فکر کردن زیاد دچار سر درد شد:
- آه... لعنتی!

فکری مثل برق از سرش گذشت و بی اینکه به پشت سرش نگاه کنه سمت پل عابر پیاده دوید.
نشونی خونه ی تهیونگ رو مدت ها پیش از زبون نامجون شنیده بود که به معلم ریاضی توی دفتر می گفت.
- خودشه...

ساعت به سرعت باد توی تصوراتش جلو می رفت و ندایی توی گوشش می گفت که هرچقدر سریع بدوه کافی نیست. اون ها تهیونگ رو گیر میارن و همه چیز براش تموم میشه!
با این فکر یخ کرد و از دویدن ایستاد.
بغض سنگینی گلوش رو تصاحب کرده بود. دست هاش رو به هم مشت کرد و با بدحالی لب زد:
- تهیونگ...

نه. نمی تونست اجازه بده بعد از گذشت فقط یک مرحله زندگی براش جهنم بشه و تک تک اطرافیانش به خاطرش توی خطر بیفتن.
باید بازی رو تموم می کرد اون هم بی اینکه خون از دماغ کسی بیاد. به خودش قول داده بود...
- نه... الان...
فریاد زد:
- نه!

به پاهاش فشار آورد. موهای آشفته اش توی باد می رقصیدن و صدای نفس هاش تنها چیزی بود که می شنید.
لبش رو بین دندون می فشرد و تند تند پلک می زد، چشم هاش می سوختن اما به خودش اجازه ی توقف نمی داد. نه تا وقتی که به تهیونگ نرسیده بود!
خیابون عریض رو رد کرده بود، ابر ها به هم کوبیده می شدن و اولین جرقه های فریاد آسمون توی گوشش می پیچید.

خاک توی هوا بلند شده بود، آسمون با زمین بازی می کرد و قصد باریدن نداشت.
جونگ کوک سریعتر دوید.
"ده... نه... هشت... هفت..."

جونگ کوک به محله اش رسیده بود، ای کاش یادش می اومد که دقیقا کدوم خونه است!
"شش... پنج... چهار..."
چشمش به در قهوه ای رنگ افتاد و به یاد آورد.
"سه... دو..."
"یک!"

با هر دو مشتش به در ورودی کوبید و نعره زد:
- کیم تهیونگ!
صدای وحشتناک رعد و برق صدای جئون رو گم کرد اما اون هنوز به در می کوبید.
اهمیت نمی داد که دوی صبحه، همسایه ها خوابن یا کار از کار گذشته یا نه.

SAVE THE JEON! | KookV ᴼⁿᵍᵒⁱⁿᵍOnde histórias criam vida. Descubra agora