[گلبرگ یک]

2K 359 63
                                    

- جشن مدتیه شروع شده سرورم؛ شما باید عجله کنید!

بکهیون به آرومی از جلوی پنجره کنار رفت و به خدمتکار جدیدش خیره شد.
- وجود من الزامیه؟

خدمتکار سر خم کرد و به نرمی گفت: شما وارث به حق حکومت بودید؛ وجود شما در تمامی جشن ها الزامیه.

بی میل سر تکون داد و بار دیگه از شیشه ی پنجره به بیرون نگاه کرد. مردمانی که لبخند میزدن و لباس های اشرافی رنگی به تن داشتن.
ناخودآگاه نگاهش به طرف لباس سفید خودش کشیده شد و لبخندش رنگ باخت. روی تن وارث به حق سلطنت هرگز لباسی جز سفید و خاکستری ننشسته بود. لباس های رنگ روشن و بی ارزش چیزی بودن که روی تن مردم فقیر جامعه دیده میشد و اون... فقیر بود؟

با قدم های آروم از پنجره فاصله گرفت و از اتاق خارج شد. خلوتی راهرو ها نشون میداد که همه درگیر جشن هستن.
- نمایندگانی از سرزمین های همسایه به اینجا اومدن؛ حتی اون هایی که سرزمین ما رو به رسمیت نمیشناختن. این عالی نیست سرورم؟

- این عالیه. و تو دیگه لازم نیست من رو سرورم خطاب کنی؛ مدتی میشه که دیگه هیچ مقامی ندارم.
خدمتکار به سرعت سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت تا با گفتن کلمه ی دیگه شاهزاده ی عزل شده رو به سمت خاطره ی رنج هایی که به تازگی ازشون گذر کرده، نکشونه.

با ورودشون به سالن تالار بزرگ برگذاری مهمانی، همه ی نگاه ها به طرفشون کشیده شد و همهمه ها لحظه ای خوابید. سالن پر بود از آدم های رده بالایی که اکثرشون رو هم آلفاهای مغرور و خشک تشکیل میداد و این که تک تک اون ها رو میشناخت اصلا خوب نبود.

بکهیون بدون بلند کردن سرش به طرف جایگاه همیشگیش که کنار تخت شاه و ملکه بود، رفت و بعد از ادای احترام به مرد روی تخت نشست.

- پسر عموی عزیزم، تو از این اتفاق خوشحالی مگه نه؟ بلاخره داریم به رسمیت شناخته میشیم و مردم در آرامش و شادی هستن.

بکهیون بدون اینکه به مرد روی تخت یا بهتر بود بگه پسر عموش نگاه کنه با احترام جواب داد: خوشحالی مردم خوشحالی منه سرورم و همه این رو مدیون شما هستیم.

شاه با سرخوشی جام شرابش رو بالا برد و با صدای بلند فریاد زد: برای شاهزاده بکهیون که قدردان و مهربانن!

بلافاصله جام همه با بی میلی بالا رفت یک صدا "به سلامتی" گفتن و نوشیدن. هیچکس واقعا نمیخواست برای اون بنوشه؛ اون مظهر ناتوانی و ضعف بود... اون شوم بود...

مدت زیادی از جشن میگذشت و اون از نشستن های طولانی و خیره شدن به مردم خسته بود. نگاهی به شاه و ملکه که مشغول صحبت با نماینده ها بودن انداخت و از جا بلند شد. به طرف پنجره ی بزرگ راه افتاد و کنارش ایستاد. ماه به زیبایی توی آسمون سیاه میدرخشید و انعکاسش روی دریاچه افتاده بود. ماهی که توی آسمون شب تنها اما باشکوه بود...

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now