پاهاش رو روی هم انداخت و دستی روشون کشید. با لبخند زیبا و فریبندش به پسری که داشت به پاهای برهنه و زیباش نگاه میکرد، نگاه کرد و خندید.
- چشمت رو گرفتم؟نگاه لرزون پسر سریع بالا اومد و به چشم های زن نگاه کرد.
- اومدی جاسوسی؟ بذار حدس بزنم؛ برادر خوبم تو رو فرستاده اینجا؟پسر بدون حرف نگاهش رو به کف زمین دوخت و سویون از جا بلند شد. با قدم های آروم به سمت پایین پله ها راه افتاد و دنباله ی بلند دامنش رو مرتب کرد.
- اون خیلی خوب من رو میشناسه که فهمیده زندم. خودمم تازه چند روزه به بقیه خبر دادم زندم.بالای سر پسر ایستاد و با دو انگشت چونه اش رو بالا کشید.
- ازت خواسته واقعیت رو بهش بدی درسته؟پسر سر تکون داد و سویون لبخند زد.
- خوبه.- هی تو...
سویون به عقب برگشت و به پسری که گوشه ی اتاق ایستاده بود نگاه کرد.
- اون نامه ای که بهت دادم رو بیار.پسر سریع تا کمر خم شد و از اتاق بیرون زد.
- بهم از لونای سفید بگو؛ در چه حاله؟
مین سکوت کرد و آب دهنش رو قورت داد. این زن هیچ شباهتی به اون سویونی که قبل تر میشناخت نداشت. چشم هاش رو رگه های سرخ گرفته بود و زیر چشم هاش کمی گود افتاده بود. حتی پوستش هم به قدری رنگ پریده بود که انگار مرده بود.- پس حرف نمیزنی؛ اشکال نداره. چیزی مینوشی؟ این روزها شراب خون مورد علاقه ی خودمه.
به خدمتکار سینی به دست اشاره کرد نزدیکش بشه و اون با قدم های لرزون و سریع به طرفش اومد. سویون یکی از جام ها رو برداشت و اون رو نزدیک لب هاش کرد.
- انگار نوشیدن از خون دشمن هام باعث میشه قدرتمند تر از قبل بشم.
این رو با لحن جنون واری گفت و آروم خندید.- بفرمایید ملکه.
پسر در حالی که تا کمر خم شده بود نامه رو به طرف سویون گرفت و سویون با تفریح بهش نزدیک شد. نامه رو همونطور که ناخون های تیزش رو به دست پسر میکشید ازش گرفت و خندید.- این بده به اربابت و مطمئن شو حتما میخونتش.
پسر سریع سر تکون داد و نامه رو گرفت.سویون نگاهی به سر تا پاش انداخت و با تاسف ساختگی گفت: متاسفم که اینطور بد کتک خوردی عزیزم.
مین با شک نگاهش کرد و دست سویون دوباره زیر چونش نشست. سرش رو بالا کشید و لبخند بزرگ و ترسناکی زد.
- یه هدیه هم برای سهون دارم؛ میخوام مطمئن بشم که به دستش میرسه!از لای آستین لباسش مار سیاه رنگی بیرون اومد و در مقابل چشم های وحشت زده اش، به طرف صورتش اومد.
- لب هات رو باز کن عزیزم...انگشت های سویون دو طرف گونه هاش نشست و دهنش رو با یک فشار باز کرد. مار از بین لب هاش داخل خزید و در مقابل چشم های وحشت زده ی پسر سویون به قهقهه خندید.
YOU ARE READING
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Werewolf' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!