[گلبرگ دو]

1.1K 302 206
                                    

'"دو سال بعد"

با غم گلدون پژمرده اش رو به دست خدمتکارش سپرد و باز کنار پنجره نشست. پرورش دادن اون گل ها زیاد سخت نبود چون تمام باغشون پر از اون ها بود اما بین دست های اون به عمل نمیومدن. انگار اون گل هم میخواست شوم و ننگین بودنش رو ثابت کنه.

به گل رز خشیده ای که داخل محفظه ی شیشه ای بود نگاه کرد و لبخند گمرنگی کنج لب هاش نشست. به آرومی دستش رو روی شیشه کشید و زیر لب زمزمه کرد: دو سال گذشته شوالیه ی جوان؛ خوشحال باشم که نیومدی یا غمگین؟

- شاهزاده، پادشاه احضارتون کردن.

بکهیون توی جاش تکون آرومی خورد و از جا بلند شد. احضار شدن اون هم توسط پادشاه؟ این عجیب بود!
با قدم های آروم به طرف اتاق شاه رفت و پشت در بزرگ چوبی و منبت کاری شده ایستاد تا حضورش رو اعلام کنن.

- قربان، شاهزاد بکهیون اجازه ی ورود میخوان.

- بیاد داخل.

در اتاق توسط خدمتکار پشت در باز شد و بکهیون داخل رفت. اتاق از زمان سلطنت پدرش تا به الان تغییرات زیادی کرده بود. کف چوبی تیره تر شده بود و میزی که شاه جدید پشتش نشسته بود بیش از اندازه بزرگ و شلوغ بود؛ طوری که انگار برای اثبات برتری و لیاقتش در حال جنگه.

- بیا بشین پسر عمو، باید با هم کلی حرف بزنیم.

بکهیون تعظیم کوتاهی کرد و بعد سر بلند کرد.
- اتفاقی افتاده؟

شاه با مکث کوچکی سر تکون داد و به صندلی چوبی که کنار پنجره بود اشاره کرد:
- بیا اول اونجا بشینیم.

بکهیون قبول کرد و همراه شاه روی صندلی ها نشستن.
- من توی دردسر افتادم بکهیون... و البته تو!

نگرانی کوچکی توی دلش به راه افتاد و دست هاش رو توی هم قفل کرد:
- اون دردسر چیه؟

- ملکه ی عزیز من...

شاه مکث کرد و بکهیون نگران تر شد. حالا که بزرگ تر شده بود به راحتی تونست اون رایحه ی تلخ و غمگین رو احساس بکنه. اتفاقی برای ملکه افتاده بود؟

شاه نفس عمیق و لرزونی کشید و آروم گفت: ما هنوز نتونستیم فرزندی بیاریم بکهیون. همه از جمله مقامات نگران این موضوع بودن و چند نفر از اون ها پیشنهاد کردن که تو رو به عنوان وارث سلطنت انتخاب کنیم یا حداقل تو رو به همسری خودم در بیارم. این باعث آشفتگی خیلی ها از جمله ملکه من شده؛ به هر حال تو یه امگایی و من چیزهای خوبی نشنیدم. میدونی که زمانی که سلطنت رو از مادرت تحویل گرفتم هم به هیچکس آسیب نزدم و هیچ خونی به راه ننداختم و از همه بیشتر مراقب این بودم که آسیب نبینی، درسته؟

بکهیون خیلی متشکر بود که رایحه و گرگ ضعیفی داشت و بقیه به راحتی نمیتونستن حالش رو از روی اون بفهمن. اون مرد میگفت حمام خون به راه ننداخته و بکهیون میون اون خون ها برای فرار دست و پا زده بود با این حال سرش رو کمی خم کرد و با آرامش ظاهری جواب داد: البته سرورم، این لطف شما به من بود.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now