گرگ های سیاه مینوشیدن و مثل احمق هایی که تازه رنگ شادی رو به خودشون دیدن میرقصیدن و آواز میخوندن اما بین آواز های بلندشون... جایی پشت اون مهمون خونه ی قدیمی و بین راهی، دو نفر بودن که نمیتونستن سکوت کنن و حتی با هم حرف بزنن.
چانیول چون شرمنده بود و بکهیون چون گیج بود. هر دو سکوت کردن و نشستن روی ملافه های غبار گرفته ی اتاق رو به این که برگردن و بهم نگاه کنن یا لب از لب باز کنن رو ترجیح میدادم.
چانیول دیده بود که هر چقدر که از اون شهر دورتر میشن چطور تلخی عجیبی قلبش رو پر میکنه و چطور گرگ سفیدش توی خودش فرو میره. نمیدونست تا کجاها و چی شنیده اما حتم داشت خوشایند نیستن که گرگ عزیزش اینجوری نگاهش رو ازش میگیره.
نگاهش قفل دست های اسیر شاهزاده اش شد و با کلافگی به طرفش رفت.
- بذار اول دست هاتو باز کنم.بکهیون بدون بالا کشیدن سرش هر دو دستش رو بالا گرفت و چانیول به راحتی با بیرون کشیدن پنجه های تیزش، بدون هیچ زحمتی اون فلز های لعنت شده رو از دور دست های قشنگش باز کرد.
- من متاسفم.بکهیون نفس کوتاهی گرفت و مچ دست هاش رو مالید.
- برای چی؟- برای همه چی. فقط... فکر میکردم اگر خیلی چیزا رو ندونی...
- اگر میدونستم چی میشد؟
بکهیون به آرومی بین حرفش پرید و لحن گرفته اش روی قلب شوالیه خط انداخت.بی اختیار مقابل پاهای پسر زانو زد و سعی کرد بتونه چشم هایی رو که زیر موهای سفید و زیباش پنهان شدن رو ببینه.
- بکهیون... من نمیخواستم تو رو درگیر این چیزا کنم؛ میخواستم با آرامش اونجا رو ترک کنی و اگر تونستیم با هم... یه زندگی راحت داشته باشیم!- اما آخرش باز هم من فهمیدم و درگیرش شدم. من رو از چی میخواستی دور نگه داری؟ از خودم؟ تا کی؟
چانیول برای اون لحن معترض میمرد؛ حاضر بود سرش رو بده تا شاهزاده اش باهاش مهربونی کنه.
- رز من... موج اقیانوس من... اینا تقصیر منه که آلفای خوبی برات نبودم؛ من باعث این سختی شدم و خودم هم درستش میکنم. برای اشتباهاتم بازخواست و محکومم کن اما من رو از زیبایی نگاهت به خودم محروم نکن. تو که میدونی آلفات چقدر دلتنگته!
- آلفام... تو واقعا آلفای منی؟
بلاخره سر شاهزاده بالا اومد و با نگاهی سراسر اشک و دلخوری نگاهش کرد. آلفای جوان با نگرانی خودش رو جلو کشید و به آرومی لمس گلبرگ ها، گونه های سرخ و یخ کرده اش رو نوازش کرد.
- عزیزکم، توی اون دل کوچیکت چه خبره؟ معلومه که من آلفای تو هستم؛ تو انتخابم کردی. بهت چی گفتن؟ باهام حرف بزن و بهم بگو.
- شاه... اون میگفت برای تو فقط من جفت حقیقیتم اما برای من... میگفت هزاران گرگ برای من هست و اون آلفاهای اون بیرون... اونا دارن به طرز وحشیانه ای فرومون آزاد میکنن و عصبیم میکنه. اگه گرگم تو رو نخواد چی؟ چانیول... من میترسم که...
YOU ARE READING
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Werewolf' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!