[گلبرگ سه]

977 265 117
                                    

اتفاق عجیبی در حال وقوع بود. تقریبا بکهیون از تکراری و ساده گذشتن روزهای هفته اش کنار شوالیه اش در تعجب بود و حالا میفهمید اون آرامش قبل طوفان بوده... طوفانی به نام هیت که برای بکهیون خیلی کم اتفاق می افتاد. برای همین حالا نشسته بود و با نگرانی منتظر پایان معاینه ی پزشکش بود.

- آخرین بار کی وارد دوره شدید؟

قبل از بکهیون، یری گفت: آخرین بار چهار ماه پیش بود اما هیت شاهزاده هر شش ماه یک بار براش اتفاق می افتاد.

پزشک سر تکون داد و کمی سرش رو به شاهزاده نزدیک کرد تا پرستار همراهش حرفش رو نشنوه:
- سرورم، فکر میکنید به خاطر محافظ جدیدتون باشه؟ شنیدم یه آلفای قویه و همیشه نزدیک شماست.

بکهیون نمیتونست دروغ بگه؛ معلومه که به خاطر حضور اون مرد بود. تقریبا تنها آلفایی به حساب میومد که اینقدر زمان طولانی رو کنارش میگذروند و افسار احساسات بکهیون رو هم به دست گرفته بود.

- احتمال میدم... یعنی نه اینکه تقصیر ایشون باشه اما... تقصیر خودمه.
شاهزاده حین بازی کردن با انگشت های سرد و عرق کرده اش گفت و پزشک به راحتی تونست اضطراب پسر رو درک کنه.

- مشکلی خاصی نیست، به خاطر فرومون های اون آلفا اتفاق افتاده. میدونید که هر چقدر تعداد هیت هاتون بیشتر بشه بهتره؟ شاید اون مرد جوان بتونه به گرگتون کمک کنه تا ضعفش رو کنار بذاره و خودش رو نشون بده. اگر میتونید ازش بخواید فرومون هاش رو در اختیارتون بذاره.

بکهیون آه عمیقی کشید و سر تکون داد؛ اون گرگ ضعیف هرگز خودش رو نشون نمیداد... حتی توی کابوس و رویاهاش هم نبود.

- لطفا هیتتون رو به سلامت پشت سر بذارید و بعدش برای معاینه ی دوباره خبرم کنید.
بکهیون لبخندی به پیرمرد زد و خارج شدنش از اتاق همراه یری رو با چشم دنبال کرد.

بهم ریختن چرخه ی هیتش توسط اون آلفا...ناخواسته لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد. چه خوش شانسی بهتر از این؟ با کرختی به طرف تختش رفت و تن دردناکش رو روی اون رها کرد تا شاید بتونه کمی بخوابه؛ به هر حال اون که کاری برای انجام دادن هم نداشت.

اما شوالیه اش به درخواست پزشک بکهیون به سختی راضی شده بود بیرون درهای اتاق منتظر بایسته. زمانی که شاهزاده صبح از خواب بیدار شده بود به قدری وحشت کرده بود که چانیول فقط تونسته بود پزشک رو خبر کنه و منتظرش بایسته تا متوجه بشه چه اتفاقی افتاده. اون حتی احتمال هم نمیداد هیت _که چیز طبیعی بین امگاها بود_ اینطور شاهزاده اش رو وحشت زده کنه. حتی حالا هم تردید داشت که داخل بشه یا نه اما با دیدن اینکه یری _خدمتکار مخصوص بکهیون_ بی تردید داخل شد، خودش هم درنگ نکرد و پشت سرش وارد اتاق شد.

شاهزاده با چشم های بسته و دست هایی که دو طرفش باز کرده بود روی تخت دراز کشیده بود و لباس خواب حریرش بدن زیباش رو به نمایش گذاشته بود.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now