چانیول با هر دو دست چشم های پسرکش رو که زیر دستش وول میزد گرفته بود و به غر های ریزی که زیر لب میزد گوش میداد و بیشتر از هر چیزی دلش میخواست اون سرخی رو ببوسه.
- چانیولا، من دارم فکر میکنم که میخوای منو ببری همین گوشه کنارا بخوری!
چانیول با صدای بلند خندید و با دیدن اینکه رسیدن بلاخره دستش رو از جلوی چشم های بکهیون برداشت.
- خودمم از فکرت استقبال میکنم ولی نه فعلا...
حرفش رو ادامه نداد و به چشم های بکهیون که باز شدن خیره شد. برق چشم های زیبای اقیانوسش حالا پر از موج های کوچیک و انعکاس زیبای چشمه ی آب بود.
- خیره کنندست...
زیر لب گفت و بلاخره لب های زیبای پسرکش از هم فاصله گرفتن: خیلی زیباست!
- من تو رو میگم.
نگاه بکهیون با بی میلی از تصویر زیبای روبهروش جدا شد و به چانیول و چشم های خیره اش نگاه کرد. با اینکه نمیتونست از چشم های چانیول به خودش نگاه کنه و دلیل این شیفتگی بی حد و مرزش نسبت به خودش رو بدونه اما هر بار که چشم های خیره اش رو روی خودش میدید متوجه عشق توی چشم هاش میشد. شاید هم همون نگاه زیبا بود که بکهیون رو اسیر خودش میکرد.
- دوست داری بری داخل آب؟
چانیول از نگاه خیره اش دست برداشت و به چشمه نگاه کرد.اونجا رو سال ها پیش که به این سرزمین اومده بود و همراه هلن و لی برای کمک به اینجا اومده بودن خودش به تنهایی پیدا کرده بود و در لحظه ی اولی که دیده بود میخواست با جفتش به اینجا بیاد و این زیبایی رو باهاش شریک بشه.
انتهای اون بهشت کوچک ختم میشد به سرچشمه ای که آغاز اون زیبایی بود و از اطراف با تعداد زیادی صخره و درخت محصور شده بود. نور خورشید از میون شاخ و برق درخت ها راهش رو از میونشون پیدا کرده بود و چشمه رو به درخشندگی مجبور میکرد.
آب به نرمی از روی سنگ ها جریان میگرفت و مثل یه آبشار کوچک از اون تونلی که با تنه ی درخت ها شکل گرفته بود، داخل چاله ب بزرگی سر ریز میشد و چشمه رو میساخت.
اطراف چاله هم با درخت های بزرگ و تنومند حصار شده بود و اون مکان رویایی رو از چشم همه پنهان میکرد.- من اینجا رو از همه پنهان کردم، حتی این مکان هم خودش رو از خیلی ها پنهان میکنه تا پیداش نکنن. یادته امروز کجا رفتیم؟
بکهیون یادش بود. اون ها تمام روز صرف گشتن توی مکان های باستانی و مقدسی که الهه ی ماه در اون ها بوده، کرده بودن. اولینش معبدی بود که به گفته ی چانیول هر سال با اومدن گرگ سفید بعدی بازسازی میشده. بعدی درخت پیری بود که چانیول میگفت به دست الهه ی ماه کاشته شده. بعد هم به مقبره ی اولین گرگ سفید و جفتش رفته بودن و بکهیون با دوباره شنیدن اون داستان اشک ریخته بود؛ چون میترسید به اون سرنوشت دچار بشن و آخرین جا هم غاری بود که پر از آب بود و فقط یه روزنه ی نور داشت و بی انتها به نظر میرسید و چانیول با یک قایق چوبی اون رو تا اواسط غار برده بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Kurt Adam' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!