کای با لبخند به اعضای پکش نگاه میکرد و از ته دلش احساس رضایت داشت. مردمش بلاخره جاگیر شده و در حال آموزش یا پیدا کردن کار جدید بودن. حالا خودش هم میتونست با خیال راحت بره دنبال کار هاش و نگرانی رو کنار بذاره.
- خوشحال به نظر میرسی!
کای به آرومی به عقب برگشت و با دیدن جادوگر و همراهاش قدمی به عقب برداشت. اون پسر دوباره لباس های عجیبش رو به تن کرده بود و روی چهره اش طرح های سیاه رنگی رو نقاشی کرده بود.
- آم... خب مردمم بلاخره جاگیر شدن و حالا میتونم با خیال راحت برم سراغ کارهای خودم.
امالیر با اشاره ی دست همراهاش رو عقب روند و کنار پسر ایستاد.
- خب؟ دوست داری چیکار کنی؟ یعنی قبلا مشغول چی بودی؟کای بی اراده کنارش شروع به قدم زدن کرد و شونه هاش رو بالا انداخت.
- خب من از بچگی تنها بزرگ شدم. پدرم رو نمیشناختم و مادرم خیلی زود از دنیا رفت. اجبارا توی یه مغازه ی نجاری مشغول به کار شدم و بعد بدون اینکه بفهمم همونجا موندگار شدم؛ صاحب مغازه هم بعد از مرگش اون رو برای من گذاشت.- پس توی کار با چوب خوبی؟
کای لبخند زد و گفت: میگن که کارم خوبه.
- پس احتمالا از تو و چانیول بخوام برام یه خونه ی جدید بسازید. مالک خونه ای که توشم در اصل جادوگر قبلیه و طلسمای عجیبی روش گذاشته.
امالیر انگار از بودن توی اون خونه راضی نبود. کای بهش حق میداد، خونه ی بزرگی بود اما خیلی پوسیده و ترسناک بود.
- چطور فهمیدی که جادوگری؟
امالیر از سوال یکدفعه ای کای ابروهاش بالا پرید و نیم نگاهی به چشم های کنجکاوش انداخت.
- اینجوری نبود که صبح از خواب بیدار شم و جادوگر باشم. منم مثل باقی کسایی که اینجان فقط یه بچه ی یتیم بودم اما از اردوگاه کار اجباری که ما رو توش نگه میداشتن فرار کردم و توی جنگل برای خودم آواره شدم. یه روز که یه گروه گرگ دیوانه تعقیبم میکردن و میخواستن اذیتم کنن وانا پیدام میکنه و من رو به اینجا میاره. جادوگر پیرشون هم به محض دیدنم میگه من جانشینشم و همینقدر ساده که میبینی من یه جادوگرم.البته اینقدر هم که میگفت ساده نبود. اون برای اینکه جادوگر باشه گرگش رو کشته بود؛ به زور و اجبار، نه به خواست خودش و از روی علاقه و همیشه جای خالیش رو حس میکرد.
- راستی دستت بهتره؟ کار جاگاست نه؟
کای به دستی که دور گردنش بسته شده بود نگاهی انداخت و با حرص گفت: حتی یک بار هم ازم بخاطرش معذرت نخواسته. ببینم اون چرا اینجوریه؟ انگار یکم مشکل داره... با همه چیز؟
امالیر لبخند کمرنگی زد و به طرف دست فروش های کنار راه رفت.
- اون مشکل داره، امگاش مرده.
YOU ARE READING
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Werewolf' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!