[گلبرگ سی‌ام]

571 123 187
                                    

همه چیز توی اون دشت آشنا بود؛ از بوته‌های گل تا خرابه‌ی ساختمون‌هایی که مشخصا روزی زیبا بودن. قدم‌هاش روی چمن‌ها بلند و با طراوت طی میشدن و اون رو به یاد دشتی که مکان مورد علاقه‌ی خودش و گرگ چانیول بود، می‌انداختن.

سر انگشت‌هاش رو روی چمن‌ها کشید و با احساس قلقلک کف دستش لبخند بزرگی زد. پاهای برهنش رو میون چمن‌ها حرکت داد و به طرف جایی که میدونست الهه باید در اون حضور داشته باشه، رفت.

بی‌اختیار آوایی که بارها و بارها میون دیوارهای سنگی قصر شرقی میخوند و رو زیر لب برای خودش زمزمه میکرد و به یاد داشت که چانیول گفته بود صدای اون زیباست. اصلا چطور ممکن بود هر چیز مربوط به اون مرد رو فراموش کنه وقتی چانیول در تمام لحظات اون رو ستایش کرده بود؟

این‌بار به راه سنگی که میون چمن‌های بلند به گلخونه منتهی میشد، رسید؛ پاهای برهنش رو روی روی سنگ‌هایی که مسیر رو تشکیل میدادن گذاشت و چشم گردوند تا اون زن رو از میون دیوار و بوته‌هایی که توی مسیرش بودن ببینه.

- گفتم میذارم بری تا باز هم خودت به اینجا برگردی و تو خیلی زود برگشتی!

با شنیدن صدا به عقب برگشت و اون زن رو با لبخند پشت سرش دید. بکهیون حتی اگر میخواست هم دیگه حس خوبی به اون زن نداشت. ازش آرامش میگرفت و ناخوداگاه به طرفش تمایل داشت اما میدونست که اون امن نیست و چیزهایی که توی فکرشه با خواسته‌هاش متفاوته.

- چانیول...

- مرده.
الهه با خونسردی گفت و جلوتر از پسر آشفته راه افتاد.
- و اگر ناراحت نمیشی... تقصیر توعه!

- چی؟
بکهیون بلافاصله پشت سر زن راه افتاد و تا معنی اون حرف رو بفهمه چون... چون تمام مدت خودش هم همین احساس رو داشت.

- تو وارد زندگیش شدی و اون رو کشتی. باعث شدی بارها توی خطر بیوفته و اون رو کشتی. گفتم اینجا بمون و نموندی، پس باز هم اون رو کشتی و بار آخر...

زن کنار درخت بزرگی ایستاد و با لبخند موهاش رو از روی صورتش کنار زد.
- مارکش کردی و این شما رو بهم وصل کرد. تو به دشمنتون کمک کردی تا با یه طلسم ساده، سمی که سال‌ها به خوردت میداد رو به چانیول منتقل کنه!

بکهیون در حالی که گیج شده بود به چشم‌های زن نگاه کرد و زیر لب گفت: نمیفهمم، چی داری میگی؟ سمی که سال‌ها من میخوردم؟

- تو سال‌ها داشتی همین سمی رو که الان توی بدن جفتته، به اسم دارو میخوردی. این‌که زنده موندی اما ضعیف شدی فقط و فقط به‌خاطر گرگ قوی‌ایه که من بهت دادم و جلوی مرگت رو میگرفت. اول پسر عمو این کار رو شروع کرد تا تو ضعیف باشی و بعد که این جادوگر زنده شد و خب ... همیشه حواسش به شما بود و فکر میکنم تا فهمیده هم رو مارک کردید با کمک یه طلسم کوچیک و کمی گمراهی اون رو به اون مرد بیچاره منتقل کرد. چانیول یه گرگ قویه اما گرگ سفید نیست که بتونه این شرایط رو دووم بیاره.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now