انگشت هاش بین خزهای نرم و سفیدش حرکت میکرد و به سختی و با لرز نامحسوسی که داشت ردی از نوازش روی اون ها میکاشت. چشم های زیبا و آبی رنگ گرگ بسته بود و نفس هاش یکی در میون و کند از سینه خارج میشد. جسمش هر روز داشت لاغر تر میشد و قلب چانیول ذره ذره داشت از بین میرفت.
چرا رزش چشم باز نمیکرد؟ چرا خودش اینقدر به درد نخور و احمق بود و یه راهی برای درست شدن همه چیز پیدا نمیکرد؟
باور نمیکرد عمر زیبایی و خوشبختیشون اینقدر کوتاه بوده باشه. برای از دست دادن بکهیون خیلی زود بود و راه جدیدی به روش باز نمیشد. اون تازه بکهیون رو پیدا کرده و شناخته بود. تازه میتونست راه لبخند هدیه دادن به اون لب های زیبا رو بفهمه و به تازگی تونسته بود یه خوشحالی بی انتها رو احساس بکنه ولی همه چیز یک دفعه خراب شده بود.
کاخ آرزوهاش قبل از اینکه بتونه فرصتی برای مرمت کردنش داشته باشه در عرض چند ثانیه روی سرش خراب شده بود و چانیول میون اون آوار گیر افتاده بود.
- تو رز قشنگ منی، میدونم که زود میای پیشم.
چانیول زیر لب پچ زد و سرش رو داخل خزهای امگا فرو برد تا بیشتر توی عطر تنش که حالا کمتر از همیشه بود، گم بشه.
- تو با من نامهربون نباش بکهیون، باشه؟ من تاب این تنبیه سخت رو ندارم. هر چقدر بد هستم و هر چقدر که اشتباه میکنم... لطفا تو اینجوری تنبیهم نکن. باور کن تلاش میکنم برات بهتر بشم، اصلا هر کاری که تو بخوای انجام میدیم. فقط یه بار دیگه چشم هات رو باز کن...
میدونست با جملاتش چیزی تغییر نمیکنه اما هر بار با امید و آرزو این جملات رو به زبون میاورد و هر بار به طرز دردناکی ناامید میشد.
- بکهیون قشنگم... اشکال نداره. شاید خیلی برات دردناک بوده و اذیت میشدی؛ درک میکنم بخوای استراحت کنی.
در سکوت پشت گوش های گرگ رو نوازش کرد و به سادگی زوزه های غمگین گرگی که درون خودش کز کرده بود رو شنید. حتی اون گرگ همیشه عصبی هم حالا غمگین و افسرده بود.
نبودن بکهیون تمام دنیای اون رو بیروح کرده بود. هیچوقت فکر نمیکرد روزی به خاطر عشق به این روز بیوفته؛ اصلا فکر نمیکرد هرگز بتونه عاشق بشه...
تقه های کوتاهی به در خورد و اخم های چانیول بیشتر از قبل توی هم رفت. باز هم یکی مزاحمشون شده بود.
سرش رو بیشتر توی خزهای گرگ فرو کرد و به کسایی که داخل میشدن اهمیتی نداد ولی به سادگی تونست متوجه عطر تند سهون بشه.- وانا؟ مهمون داریم.
- ما نیازی به مهمون نداریم.
- وانا، شاهزاده ی سرزمین سفید میگه راه حلی داره!
سر چانیول سریع بالا اومد و با چشم های سرخ شده به سهون و بعد به شاهزاده ی دردسازی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد.
- و تو هم باور کردی؟ اینم یکی مثل همون احمقا فقط برای منافع خودش اومده اینجا. هیچکس به فکر بکهیون نیست!
YOU ARE READING
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Werewolf' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!