[گلبرگ بیست و نهم]

468 120 58
                                    

جلوتر از ارتشش، مقابل دروازه‌ی قصر شرقی ایستاده بود و با دقت نگاهش میکرد. زمان زیادی بود که تونسته بودن وارد شهر بشن و بعد از اون هم مقابل این دروازه بایستن اما هیچکس تا الان جلوشون رو نگرفته بود و از طرفی هم با وجود اینکه بارها و بارها بوق جنگ رو به صدا درآورده بودن، هیچ تحرکی از اون طرف دیوارهای بلند دیده نمیشد.

چندین احتمال وجود داشت؛ یا داخل قصر براشون تله گذاشته بودن، یا داشتن از جای دیگه محاصره میشدن و خبر نداشتن و یا... یا اینکه قصر خالی بود. شیومین حاضر بود با احتمالات اول روبه‌رو بشه تا اینکه مورد آخر اتفاق بیوفته. اگر اون قصر خالی می‌بود خطر بزرگ‌تری تهدیدشون میکرد؛ خالی بودن اونجا یعنی اون‌ها به جای دیگه‌ای رفته بودن و اون مکان ممکن بود هر جایی باشه. شیومین نمیتونست این ارتش دوازده هزار نفره رو به سادگی به هر جا ببره تا بتونه دشمن رو پیدا کنه؛ این کار عملا غیر ممکن بود و ماه‌ها طول میکشید!

- دستور چیه شاهزاده؟

شیومین به فرمانده‌ای که همراهش بود نگاه کرد و گفت: دروازه رو بشکنید؛ اگر دروازه رو به رومون باز نمیکنن خودمون بازش میکنیم.

- اما ممکنه تله باشه!

شاهزاده با اخم به مرد نگاه کرد و گفت: پس همگی برای دور زدن اون تله آماده باشید!

- بله سرورم.
فرماده سر تکون داد و به طرف سربازهاش رفت تا دستور شاهزادش رو به اون‌ها بده و شیومین مشغول وارسی اطراف شد. روی دیواهای بلند قصر و ساختمون‌های دیدبانی کسی نبود. مردم داخل خونه‌هاشون بودن و حتی زمانی که داشتن خودشون رو به دروازه قصر میرسوندن هم کسی جلوشون رو نگرفته بود و مردم اعتنایی به حضور اون‌ها چه به عنوان ناجی و چه به عنوان دشمن، نکرده بودن. ممکن نبود توی سرزمین شرقی_ اون هم زمانی که در معرض حمله‌ست_ هیچ سربازی برای مبارزه باهاشون نباشه؛ این مورد به هیچ وجه برای اون قابل فهم نبود.

البته نگرانی دیگه‌ای هم داشت و اون بی‌عرضه تلقی شدنش بود. اون این همه راه نیومده بود تا به هیچ چیز برسه. وقتی خونه رو ترک میکرد به خانواده و مردمش قول یه پیروزی بزرگ رو داده بود و اگر به هیچ چیز میرسید عملا خودش هم تبدیل به هیچ میشد. از هر راهی که بود اون یه پیروزی شکوهمند میخواست؛ شاهزاده‌ی جوان باید یه کار بزرگ میکرد تا بزرگ دیده بشه.

به سربازهایی که داشتن به زحمت تنه‌ی درخت رو به دوازه میکوبیدن نگاه کرد و تمام امیدش این بود که اگر چیزی پشت اون دیوارهاست، گریبان‌گیر اون‌ها نشه. اون‌ها فقط چند تا سرباز ساده بودن که به احتمال خیلی بالا قبل از ملحق شدن به ارتش، کشاورز یا ماهیگیر بودن؛ کسایی که فقط برای زندگی بهتر سرباز شده بودن و ترجیح میدادن با شکم سیر بمیرن.

بلاخره با چند بار کوبیدن تنه‌ی درخت به دروازه، چفت و بندهاش شکست و یک طرفش با صدای بدی به زمین خورد. بلافاصله گرد و غبار بالا رفت و سربازها با رها کردن تنه‌ی درخت کمی عقب کشیدن و حالت تدافعی گرفتن تا از خطر احتمالی جلوگیری کنن.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang