[گلبرگ ده]

652 177 131
                                    

از اسب پیاده شد و اهمیتی به اینکه چطور سکندری خورد هم نداد. اسبش رو رها کرد و با قدم های بلند دوباره راه اون کلبه ی منفور رو پیش گرفت.

- کجایی... کجایی؟
با صدای بلند و دیوانه وار فریاد کشید و دور خودش چرخ خورد. از اون زن پیر، از این کلبه، از خودش و از همه چیز متنفر بود. هر بار که به خودش نگاه میکرد بازنده ای رو میدید که برای هیچ چیز همه چیزش رو از دست داده.

- برای چی اومدی؟

- باید کمکم کنی!

پیر زن نگاهی به سر تا پاش انداخت و پوزخند زد.
- قیافشو نگاه کن! به آخرش رسیدی مگه نه؟ همون روز که گرد بدبختی رو شکستی فهمیدم قراره به فلاکت برسی. یادت که هست؟ شیشه ی طلایی رنگی که با طمعت برای کشتن گرگ سفید شکستی و گردی که تمام تو رو به بدبختی کشید!

- تو... تو این کار رو باهام کردی!

شاه با ناباوری گفت و پیرزن بدون توجه بهش پشت صندلی قدیمیش نشست.

- نه، گرد بدبختی رو فقط خودت میتونستی به زندگیت دعوت کنی. تو شکستیش و حالا همه چیزت رو از دست دادی. دیگه چیزی نداری مگه نه؟ قحطی و مریضی توی همین مدت کم هم به جون سرزمینت افتاده و مردمت دیگه تو رو نمیخوان؛ حتی ملکه ات رو هم خودت کشتی. بهت که گفتم گرگ سفید مقدسه و الهه ی ماه ازت ساده نمیگذره!

مرد با عصبانیت بهش حمله کرد اما قبل از رسیدن بهش ضربه ای از سمت راست بهش وارد شد و محکم روی زمین افتاد. با حرص به کسی که اون رو زمین زده بود نگاه کرد و با کنار رفتن کلاه شنل بلندش، کوبش بی رحمانه ی قلبش رو از دست داد.
- تو... تو...

- من به مرگی که با بی عدالتی اتفاق بیوفته اعتقادی ندارم عزیزم.
زن با لبخندی که کنج لب هاش بود گفت و برق خنجر توی دست هاش چشم شاه رو گرفت.

- اما تو بین دست های من مردی!
- سرنوشتمون مشابهه. قول میدم به اندازه ی خودت برات اشک بزیزم.
زن با لبخند گفت و بلاخره درد تند و تیزی توی قفسه ی سینه ی مرد پیچید.

- سویون...

زن انگشت اشاره اش رو روی لب های مرد که حالا با خون سرخ خیس میشد کشید و سرش رو بهش نزدیک کرد:
- سویون سال هاست که مرده، من فقط یه سایم...

***

گرگ سرخ با عصبانیت توی راهرو ها قدم برمیداشت و هر کس که از کنارش میگذشت با بوییدن فرومون های عصبیش سریعا خودش رو جایی پنهان میکرد‌.

فشار وارد بهش بیش از اندازه بود و هیچ راهی برای فرار نداشت. مقصر شدنش، بی عرضه خطاب شدنش، نافرمانی نزدیک ترین دوستش و حالا از دست دادن گرگ سفید... همه چیز داشت بهم میریخت و جوری نبود که بتونه کنترل اوضاع رو به راحتی به دست بگیره.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora