[گلبرگ بیست و ششم]

514 145 69
                                    

هر چیزی که به فکرش میرسید رو برمیداشت و به این فکر میکرد که کی... فقط کی ممکنه از این وضعیت خلاص بشن؟ کای توی شرق بود و حتی با اینکه اعتراف نمیکرد یه قسمت از خودش رو هم همراه اون فرستاده بود و چانیول هم حالا بی‌جون روی تخت افتاده و خبری از بکهیون نبود. اون ها فقط چند دقیقه از اون امگا غافل شده بودن و اون یک دفعه غیبش زده بود. جاگا با وجود نگرانی از بابت برادرش و بی اعتمادیش نسبت به اون، از خونه بیرون رفته بود تا پیداش بکنه و کیونگسو حالا توی خونه همراه چانیول تنها بود. پزشک عملا اعتراف کرده بود با اونجا بودن کاری از دستش بر نمیاد و باید بره و کیونگسو بعد از اینکه مطمئن شد توجیح شده که نباید راجب وضعیت چانیول حرفی بزنه، گذاشت از اونجا بره.

درک نمیکرد چرا این دنیا اینقدر با چانیول بی رحم بود و راه اون رو سخت میکرد اما میدونست تمام این‌ها حقش نیست و باید برای اون کاری بکنه. کیونگسو باید بدهیش به اون مرد رو پرداخت میکرد؛ باید بهای نجات جونش توسط چانیول رو با برگردوندنش به زندگی میداد. هاله ی اطراف چانیول کاملا مریض و مرده بود؛ این نشون میداد اون زن کاری کرده تا از ضربه زدن به چانیول مطمئن بشه اما نمیفهمید چرا؟ اگر بکهیون رو میخواست باید اون رو گیر مینداخت و اگر چانیول هدفش بود... اصلا منطقی نبود. سویون و چانیول به هیچ طریقی بهم مرتبط نمیشدن که اون بخواد برای داشتنش به هر هدفی تلاش کنه و فقط یک چیز درست به نظر می اومد و اون هم این بود که بخواد از این راه به بکیهون برسه. بکهیونی که همین حالا هم نبود و کیونگسو میخواست آرزو کنه که توی دردسر نیوفتاده...

- کیونگسو؟

با شنیدن صدای چانیول سریع وسایل رو رها کرد و از اتاق بیرون زد. با قدم های بلند به طرف اتاق رفت و با دیدن چانیولی که خمیده و بی حالی لبه ی تخت نشسته و دستش رو روی صورتش گذاشته بود، هول کرد.

- چیشده؟

سر آلفا بالا اومد و بعد دستش از روی صورتش کنار رفت و کیونگسو باز هم به وحشت افتاد. صورت چانیول از خون خودش رنگ گرفته بود و چشم های سرخش میگفتن که حتی ذره ای هم بهتر نشده که البته به نظر منطقی هم بود، چون هنوز هیچ تلاشی برای بهتر شدن حالش نکرده بودن.

- صبر کن.
کیونگسو به طرف کمد خونه رفت تا حوله یا پارچه ی تمیز پیدا کنه و چانیول با بی حالی گفت: بکهیون کو؟

کیونگسو بدون مکث گفت: اتاق من خوابیده؛ به زحمت تونستیم آرومش کنیم وگرنه میگفتم بیاد پایین.

- احمق نباش، من... فرومون هاش رو احساس نمیکنم.
چانیول کلمات رو به سختی و با لحنی کشیده زمزمه میکرد و اگر حال ایستادن روی پاهای رو داشت به کیونگسو ثابت میکرد که اشتباه نکرده.

- به خاطر سمه که فرومون ها رو احساس نمیکنی. آخه چرا باید بهت دروغ بگم؟ 

- باشه پس برو... بگو بیاد پیشم. 

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now