[گلبرگ پنج]

835 209 79
                                    

سرباز با عجله به طرف کالاسکه دوید و چند تقه به در چوبی پر نقش و نگارش زد.
- سرورم، ایشون منتظر شمان.

مرد داخل کالاسکه به آرومی از اون پیاده شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت. توی جنگل شبح زده و خشک هیچکس به غیر از اون جادوگر زندگی نمیکرد، پس هویتش کاملا مخفی باقی میموند. با خیال راحت و طمانینه به طرف کلبه به راه افتاد و زیر لب گفت: تنها باهاش دیدار میکنم.

بلافاصله سربازها از حرکت ایستادن و مرد از پله‌های سنگی و لجن گرفته‌ی خونه بالا رفت. به آرومی در رو با وستش کنار زد و با ورودش به اون فضای نمور و تاریک، صورتش رو جمع کرد.

- از خونت متنفرم جادوگر!

- منم از درخواستی که هر بار با به اینجا اومدن از من دارید...
صدای زن رو از پشت سرش شنید و بی‌توجه بهش به طرف قفسه‌های پر از محلول و داروهای عجیبش راه افتاد.

- اما از پولش نه، تو عاشق اون کیسه‌های طلایی.

زن حریص، کشدار خندید و با قدم‌های لنگون به طرف تشکچه‌ی گوشه‌ی خونه رفت.
- این بار چه کمکی ازم بر میاد؟

مرد یکی شیشه‌‌های پر از گرده‌های طلایی رو به دست گرفت و به آرومی گفت: به چیزی شک دارم و میدونم جوابم دست توعه. بهم بگو از گرگ سفید چی میدونی؟

زن لحظه‌ای خشک شد و بعد به شدت سرش رو بالا آورد:
- گرگ سفید مقدسه، من هیچ کاری بر علیهش انجام نمیدم!

مرد به آرومی به طرفش برگشت و شیشه رو از بین دست‌هاش رها کرد‌. بی‌اهمیت به شکستن شیشه و پخش شدن اون گرد کف اتاق، گفت: و اگر پیشنهاد من به تو ثروتی برابر با یکی از خانواده‌های اشرافی باشه چی؟ دست رد به سینم نزن، کار سختی ازت نمیخوام.

زن آب دهنش رو بلعید و به گردهای طلایی کف اتاق نگاه کرد. ثمره‌ی این کارش بدبختی بود؛ بدبختی که تمام سرزمینشون رو در بر میگرفت و تا زمانی که الهه‌ی ماه از گناهشون نمیگذشت گریبان‌گیر تک تکشون بود اما مگه ممکن بود وضعیت اون از این بدتر بشه؟ اون همین حالا هم سال‌ها بود که درگیر نفرین و بدبختی بود.

- گرگ سفید... اون‌ها با قدرتی که از الهه‌ی ماه هدیه گرفتن به دنیا میان و همیشه امگا و لونا هستن.

- چرا با قدرت الهه‌ی ماه؟

- گرگ‌های سفید در زمان جنگ الهه‌ها از الهه‌ی ماه محافظت میکردن و برای همین الهه‌ی ماه تا ابد به اون‌ها مدیونه. تعداد اون گرگ‌ها خیلی کمه اما هر گرگ سفیدی که به دنیا میاد نمادی از پاکی و قدرت الهه‌ی ماهه و مقدسه!

زن تُنگ کنار دستش رو برداشت و اون رو داخل کاسه‌ی چوبی بزرگی که رو‌به‌روش قرار داشت، خالی کرد. پودر خاکستری رنگی از کنارش برداشت و اون رو داخل آب ریخت و بلافاصله آب با موج کوچیکی به رنگ سیاه در اومد.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now