سرباز با عجله به طرف کالاسکه دوید و چند تقه به در چوبی پر نقش و نگارش زد.
- سرورم، ایشون منتظر شمان.مرد داخل کالاسکه به آرومی از اون پیاده شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت. توی جنگل شبح زده و خشک هیچکس به غیر از اون جادوگر زندگی نمیکرد، پس هویتش کاملا مخفی باقی میموند. با خیال راحت و طمانینه به طرف کلبه به راه افتاد و زیر لب گفت: تنها باهاش دیدار میکنم.
بلافاصله سربازها از حرکت ایستادن و مرد از پلههای سنگی و لجن گرفتهی خونه بالا رفت. به آرومی در رو با وستش کنار زد و با ورودش به اون فضای نمور و تاریک، صورتش رو جمع کرد.
- از خونت متنفرم جادوگر!
- منم از درخواستی که هر بار با به اینجا اومدن از من دارید...
صدای زن رو از پشت سرش شنید و بیتوجه بهش به طرف قفسههای پر از محلول و داروهای عجیبش راه افتاد.- اما از پولش نه، تو عاشق اون کیسههای طلایی.
زن حریص، کشدار خندید و با قدمهای لنگون به طرف تشکچهی گوشهی خونه رفت.
- این بار چه کمکی ازم بر میاد؟مرد یکی شیشههای پر از گردههای طلایی رو به دست گرفت و به آرومی گفت: به چیزی شک دارم و میدونم جوابم دست توعه. بهم بگو از گرگ سفید چی میدونی؟
زن لحظهای خشک شد و بعد به شدت سرش رو بالا آورد:
- گرگ سفید مقدسه، من هیچ کاری بر علیهش انجام نمیدم!مرد به آرومی به طرفش برگشت و شیشه رو از بین دستهاش رها کرد. بیاهمیت به شکستن شیشه و پخش شدن اون گرد کف اتاق، گفت: و اگر پیشنهاد من به تو ثروتی برابر با یکی از خانوادههای اشرافی باشه چی؟ دست رد به سینم نزن، کار سختی ازت نمیخوام.
زن آب دهنش رو بلعید و به گردهای طلایی کف اتاق نگاه کرد. ثمرهی این کارش بدبختی بود؛ بدبختی که تمام سرزمینشون رو در بر میگرفت و تا زمانی که الههی ماه از گناهشون نمیگذشت گریبانگیر تک تکشون بود اما مگه ممکن بود وضعیت اون از این بدتر بشه؟ اون همین حالا هم سالها بود که درگیر نفرین و بدبختی بود.
- گرگ سفید... اونها با قدرتی که از الههی ماه هدیه گرفتن به دنیا میان و همیشه امگا و لونا هستن.
- چرا با قدرت الههی ماه؟
- گرگهای سفید در زمان جنگ الههها از الههی ماه محافظت میکردن و برای همین الههی ماه تا ابد به اونها مدیونه. تعداد اون گرگها خیلی کمه اما هر گرگ سفیدی که به دنیا میاد نمادی از پاکی و قدرت الههی ماهه و مقدسه!
زن تُنگ کنار دستش رو برداشت و اون رو داخل کاسهی چوبی بزرگی که روبهروش قرار داشت، خالی کرد. پودر خاکستری رنگی از کنارش برداشت و اون رو داخل آب ریخت و بلافاصله آب با موج کوچیکی به رنگ سیاه در اومد.
YOU ARE READING
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Werewolf' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!