جنگل های سبز و صدای زیبای آواز پرنده ها، نور گرم و تابان خورشید، صدای اسب ها و گرگ های تبدیل شده و ناله های مظلومانه ی شکم گرسنه ی بکهیون؛ اینا تمام چیزایی بودن که نمیتونست تحملشون کنه.
قبلا فکر میکرد اگر از قصر بیرون بزنه وضعیت بهتر میشه یا حداقل دیدن زیبایی های دنیا و طبیعت قراره شادش کنن اما نه، مزخرف بود؛ لونا حتی نمیتونست ثانیه ای این وضعیت آشفته رو تحمل بکنه و بدتر از همش هم این بود که نمیدونست وضعیت مقر ماه چقدر بدتر یا بهتره و این باعث نگرانی آلفا بود. اگر بکهیون نمیتونست حالا رو، که شرایطی موقت بود، تحمل بکنه پس ممکن نبود از پس روزهای بعدیشون توی اون دنیای ترسناک هم بر بیاد!
بکهیون برای بار هزارم توی یک ساعت اخیر دست هاش رو دو طرف آلفا که پشتش سوار بود آویزون کرد و گونه اش رو روی خز های نرم آلفا که عطر فرومون های آرامش بخشش رو داشتن رها کرد.
- خستم!چانیول دلجویانه زیر لب غرید و بکهیون کاملا متوجه منظورش بود؛ حتی وقتی که گرگ بود هم داشت نازش رو میخرید و این براش بی اندازه شیرین بود.
- پس کی میرسیم؟ چرا استراحت نمیکنیم؟
بکهیون باز هم غر زد و چانیول با خستگی از حرکت ایستاد و زوزه ی بلندی کشید که باعث توقف باقی گرگ ها شد و پشت سرش چندین و چند بار صدای زوزه تکرار شد.
بکهیون با تردید از پشت آلفا پایین پرید و آلفا به اعتراض غرش کوتاهی کرد.
- جایی نمیرم، فقط میخوام بدنم رو حرکت بدم.
بکهیون همزمان با دست کشیدن بین خز های نرم پشت گوش گرگ سیاه توضیح داد و به صدای خرخر ریز آلفاش که با بستن چشم هاش همراه بود خندید؛ گرگ لوس!به آرومی به اطراف قدم برداشت و به گرگ هایی که دونه دونه تبدیل میشدن و لباس هاشون رو به تن میکردن نگاه کرد. یعنی هر بار که تبدیل میشدن لباس هاشون خراب میشد؟
- چانیو...
با دیدن نگاه میخ شده ی چانیول به اطراف و دماغ پر جنب و جوش و گوش های ایستاده اش ساکت شد و دید که تک تک گرگ هایی که هنوز تبدیل نشدن هم مثل اون دارن با بی قراری به اطراف میچرخن و تهدید آمیز زیر لب میغرن.- چیشده؟
چانیول سریعا به طرفش برگشت و چند بار عصبی دورش چرخید و در نهایت غرش بلندی کرد که کای با هیبت گرگش از بین جمعیت بیرون اومد.
بکهیون متوجه خطر بود، ناامنی گرگ های گله رو درک میکرد و به خوبی میفهمید که چانیول چطور با پریشونی از کای میخواد مراقبش باشه و در نهایت وقتی کای جلوش ایستاد تا پشتش سوار شه با نگرانی به آلفاش نگاه کرد.
- چانیول... نمیخوام برم!
گرگ جلو اومد و به آرومی پوزه اش رو شکم نرم امگا مالید و اون رو به طرف کای که منتظرش بود هل داد اما بکهیون با چونه ی لرزون گفت: اگه چیزیتون بشه چی؟ من...
CZYTASZ
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Wilkołaki' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!