چانیول تصور میکرد با برگشتن بکهیون آرامش برمیگرده؛ چیز زیادی هم نبود، فقط همون چیزی که قبل از بیهوشی جفتش اتفاق افتاده بود رو میخواست اما همه چیز متفاوت بود. بکهیون حتی ویژگی های عادی بدنش رو هم به یاد نمیاورد و با اولین صدایی که شکمش از گرسنگی داده بود، چنان بلند فریاد زده بود که چانیولی که تازه چند ساعت بود به خواب رفته بود از جا بپره و با وحشت نگاهش کنه.
بکهیون بهش گفته بود که شکمش میلرزه و صدا میده و یه حس عجیبی هم داره که انگار ضعیفه و همزمان کمی پایین تر از شکمش داره میترکه. چنان وحشت کرده بود که انگار حتی به یاد نداشت تمام این ها نشانه از چی هستن و چانیول با حوصله براش توضیح داده بود که اون گرسنه و بیماره و احتمال زیاد نیاز به دستشویی داره.
به سختی تمام مراحل دستشویی رفتن و غذا خوردن رو بهش یاد داده بود و به نظر میومد بکهیون از غذا خوردن بیشتر از باقی چیزهایی که یاد گرفته لذت میبره.
حالا با گذشت یک ساعت از صبح پر ماجرایی که گذرونده بودن، چانیول داشت کمکش میکرد تا لباس بپوشه اما انگار بکهیونی که از آورپاین برگشته بود به طرز عجیبی بدخلق، کنجکاو و زیبا بود...
- میخوایم جایی بریم؟
بکهیون با کنجکاوی پرسید و گذاشت مرد قد بلند روبهروش دکمه های شلوارش رو براش ببنده.
- میخوام ببرمت پیش دکتر و جادوگر تا ببینیم وضعیتت چطوره.
- ممکنه وضعیتم بد باشه و مجبور بشم برگردم به آورپاین؟
حرکت دست های مرد خسته ی روبهروش لحظه ای قطع شد و بعد لبخند زد.
- نه، ما یه راهی براش پیدا میکنیم. دوست داری بعدش چیکار کنیم؟- اینجا گل هست؟
- گل؟
- دلم برای باغ رزم تنگ شده.چانیول نفس عمیقی کشید و پیرهن سبز رنگ رو از روی تخت برداشت. اون باغ زیبا که نشان از مرگ رز خودش بود؛ یه هدیه ی زیبا در عوض گرفتن تمام زیبایی که اون میشناخت.
- خب میتونیم توی خونمون یه عالمه گل رز بکاریم.
- خونمون؟
سر بکهیون کج شد و با کنجکاوی به حرکت سریع دست هاش نگاه کرد تا به یاد بسپاره. باید یاد میگرفت تا این کار ها رو بعد تر خودش انجام بده؛ این که کس دیگه ای تن برهنه اش رو ببینه و لباس به تنش کنه به نظرش کمی عجیب بود.- آره، ما یه خونه داریم و آخرین بار تو گفتی که اون قشنگه.
- یه خونه ی واقعی؟ چه شکلیه؟
چانیول به کنجکاوی پسرکش لبخند زد و به آرومی گونه اش رو نوازش کرد.
- میخوای امروز برگردیم خونمون؟بکهیون گیج از لمس شدن گونه اش چند لحظه نگاهش کرد و بعد با تعلل سر تکون داد.
- پس بیا بریم.
YOU ARE READING
𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔
Werewolf' 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆, 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆' ' 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌' یه دیدار ساده بود؛ گل های رزی که هر بار از زیر شنل بلندش بیرون کشیده میشد... و قلبی که هر بار تند تر میتپید. ᴥ︎︎︎ - من همون شاهزاده ی نفرین شدم. - اما نفرین به زیبایی!