part 16

408 90 273
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.
( آهنگ این پارت، dancing with your ghost از sasha sloane هست. حتما حتما، تاکید میکنم گوش بدید آهنگ رو و ترجمه لیریک رو بخونید، مثل همیشه توی پارت میذارم ویدیو رو)

یه لحظه نگاهش به سونگیون و لوهان افتاد تو اون لحظه حتی فکر کرد برای اونام دلتنگ میشه، کم اما میشه. دلش برای بی اهمیت ترین چیز این دنیا ام تنگ میشه این دوتا که جای خود دارن.

میترسید، یه ترس بزرگ درست مثل یه حفره حس میکرد. ترس از مرگ. دلش میخواست داد و هوار راه بندازه و از دستشون فرار کنه، فریاد بزنه نمیخواد بمیره.

اما نمیشد. دستای یخ زده شو کنار بدنش مشت کرد. ماموری کنارش اومد و طناب و دور گردنش انداخت. حسی که اون لحظه داشت قابل توصیف با کلمات نبود.

چطور میشه حس کسی رو درک و توصیف کرد که در مقابل چشمای معشوقش یک قدم بیشتر تا مرگ نداره؟ یعنی این لحظه ها آخرین ها بود؟

آخرین های زیادی رو تجربه کرده بود ولی این یکی خیلی بیشتر از اون ها سخت و دردناک بود. یعنی واقعا داشت میمرد؟ زیر پاش با فشار دادن یه دکمه خالی میشد و تموم؟ نمیتونست باور کنه. خیلی بهش نزدیک بود به اندازه ی فشار دادن یه دکمه. نگاهشو به طرف ییبو برگردوند.

حالا که قرار بود همه چی تموم بشه چرا باید نقش بازی میکرد و احساساتشو مخفی میکرد؟ تصمیم گرفت نشون بده، برای یه بارم که شده بهش نشون بده چقدر از ته دلش اونو دوست داره.

به ییبو خیره شد ییبویی که دستای مشت شده و فک و رگای بیرون زدش در کنار چشماش که برق اشک داشتن نشون میداد چه طوفانی تو دلش برپاست.

تمام انرژی نداشتش رو جمع کرد و لبخندی بهش زد. دردناک اما لبریز از عشق ریشه گرفته از اعماق قلبش. ییبو با دیدن لبخندش چشماش گشاد شد تصویر لبخندش از چشماش ریشه کرد و افسار رفتارشو به دست قلبش داد.

در کسری از ثانیه شروع کرد به حرکت کردن نمیدونست داره چیکار میکنه فقط میدونست نمیتونه بذاره بمیره.

نمیتونه فرصت دیدن هر روزه ی این لبخند لعنتی رو از خودش بگیره، نمیتونه بذاره خودشم کنار ژان جون بده و عشق نوپاشونو ناکام بذاره.

اما لوهان و سونگیون سریع به خودشون اومدن و هرکدوم یکی از بازوهاشو گرفتن. شوکه بود، چشماش گشاد شده بود و توان حرف زدن نداشت.

فقط با تمام نیروی توی تنش داشت تقلا میکرد بازوهاشو از چنگ گه گه هاش بیرون بکشه. اما اونا برخلاف اشکی که از چشماشون میریخت و قلبی که در حال ذوب شدن بود با بیرحمی اونو میکشیدن و لحظه به لحظه از ژان دور تر میکردن.

ژان چشماشو برگردونده بود اما میتونست از گوشه چشمش ببینه که دونفر دارن یکی که تقلا میکنه رو میکشن و حدس اینکه اون 3 نفر کیا هستن اصلا سخت نبود.

ATHERIS (S2)Where stories live. Discover now