Part 17

44 6 2
                                    

🍂🧡🥂

تقریبا موقع شام بود که باکی بالاخره از خواب بیدار شد. بدنش کوفته بود و انگار به جای تخت روی زمین خوابیده... روی تخت نشست و خودشو کش داد: «چه روز مزخرفی!»

بعد چند ثانیه مغزش تونست پردازش کنه که چه اتفاقایی افتاده: «خب... اونقدرا هم بد نبود!»
دستشو رو رونش کشید: «خوشمم اومد!»

حوصله حموم کردن رو نداشت، بلند شد و فقط لباسش رو عوض کرد و یه آبی به دست و صورتش زد. بدون شونه کردن موهاش  از اتاق خارج شد.

درحالی که غر غر میکرد به هال رفت و روی مبل نشست: «چقد از تنهایی توی خونه بدم میاد... گرسنمه... لعنتی حتی یادم نیست کِی برگشتم خونه! شت! غذاها اونجا جا موند؟ گرسنمه میخوامشون!»

یهو یه دست از پشت سرش بشقاب سیب زمینی سرخ شده رو جلوش آورد: «اینقدر نق نزن بیب!»
باکی هیسه‌ایی کشید: «تو اینجایی؟!»

براک بشقاب رو دستش داد و سمت آشپزخونه برگشت: «خوشبختانه آره... وگرنه تا فردا قرار بود نق بزنی!»
باکی خندید و سمتش برگشت: «داری برام غذا درست میکنی؟ چه مهربون»
براک خندید: «نه از بیرون سفارش دادم... انتظار نداری که آشپزی بلد باشم؟»

دوتا قوطی نوشیدنی و سس رو برداشت و کنار باکی نشست: «حالت بهتره؟»
باکی سرشو پایین انداخت: «حالم خوبه! نگران نباش!»

براک دستشو گرفت: «فقط میخوام حس خوبی راجبش داشته باشی... خودتم خوب میدونی من با آدمایی مثل راجرز حسابی فرق دارم.»
باکی سرشو کج کرد و بوسه نرمی رو لباش گذاشت: «البته که فرق داری... تو یه آلفای خاصی!»

براک ابرو بالا انداخت: «حرفای قشنگ میزنی‌»
نگاه باکی شیطون شد: «فقط میخوام مختو بزنم تا بیشتر از اون وسایل استفاده کنی!»

براک نیشخند زد و نامطمئن گفت: «پس حسابی خوشت اومده... چرا که نه؟ امتحانش میکنیم! فعلا بهتره اینا رو بخوری»
باکی خنگ گفت: «کدوما؟»
براک بلند شد: «منحرف نشو! منظورم سیب زمینیه!»

بعد هم رفت تا پیتزایی که سفارش داده بود رو بذاره توی ماکروفر تا گرم بشه...

شام رو خوردن و براک بعدش با کلی اصرار و قول اینکه بعدا براش هرکاری بخواد میکنه اونو برد حموم و لختش کرد! کل بدنش رو از جمله زخم‌ها رو کامل چک کرد! اصلا هم توجهی به اعتراضات باکی که بیشترش به خاطر خجالت بود نداشت...

باکی پر از خجالت بود و براک فقط میخواست از سلامت باکی مطمئن بشه! به طرز احمقانه‌ایی نگرانش بود... خیلی خیلی احمقانه... اینکارا داشت اونو از شخصیت عوضی واقعیش دور میکرد...

شاید چیز مثبتی بود اما ذات انسان رو نمیشد تغییر داد! هرکاری میخواست کنه آخرش همونی بود که استخدامش میکردن تا بقیه رو بکشه...

End of the line ( Steve X Bucky )Where stories live. Discover now