Part 18

43 5 2
                                    

🍂🧡🥂

ربکا آروم گفت: «برام حرف بزن باکی!»

باکی هم مثل خواهرش آروم گفت: «خیلی دوست دارم حرف بزنم... راجب احساسات و مشکلات لعنتیم بگم ولی کیه که به احساسات بقیه اهمیت بده؟ کیه که بدون حواس پرتی و با حوصله حرفاتو گوش بده؟ کیه که بعدا اونا رو نکوبه تو صورتت و تحقیرت نکنه؟»

ربکا سکوت کرد، اصلا فکرشو نمی‌کرد امگای روبروش اینقدر درد روحی تحمل کرده باشه... درواقع نه تا این حد که از حرف زدن راجب احساساتش هم اجتناب کنه. باکی ته مونده بطری رو یه نفس بالا رفت و رو مبل لم داد، با صدای بلند گفت: «اصلا میدونی چیه؟ از خودم متنفرم!»

ربکا با تاسف نگاهش کرد و پُکی به سیگارش زد: «چرا از خودت متنفری؟»
باکی مست خندید: «چون عاشق همشون میشم!»

ربکا نیشخندی زد: «اینکه هربار وابسته یکی میشی اسمش عشق نیست! تو عاشق استیو هم نبودی! راملو هم همینطور... فقط کمبود محبتت رو داشتی جُبـ...»

باکی با صدای بلند زد زیر گریه: «استیو... همش تقصیر منه... دارم تاوانشو پس میدم!»
ربکا دستشو به پیشونیش گرفت: «خدایا... حالا باید گریه‌هاشو هم تحمل کنم... پسره‌ی احمق»

بعد رو به باکی گفت: «چرا تقصیر توئه؟»
باکی دماغشو بالا کشید: «قلبشو شکستم... اون خـودکشی کرد... حالا یکی دیگه قلب منو شکسته... باید خـودکشی کنم؟»

ربکا بی‌توجه به قسمت سوالی حرفی که زده بود مشکوک پرسید: «خـودکشی استیو به تو مربوطه؟»
گریه‌ی باکی باز شدت گرفت: «بهش حرف بد زدم... قلب استیو رو شکستم... اون هیچوقت منو نمیبخشه... کاش زنده بود»

ربکا شوکه گفت: «باکی! اینا رو که جایی نگفتی؟»
گریه‌ی باکی بند اومد و چند دقیقه فقط فکر کرد: «نه کسی نمیدونه! ولی براک...»

ربکا بلند شد و داد زد: «اینقدر اسم اون عوضی رو نیار! وقتی روز اول بهت گفتم دور اونو خط بکش باید گوش میکردی باکی! حالا هم باهام میای خونه پیش مامان! فقط اون از پس تو برمیاد»

باکی مظلوم گفت: «اگه بابا بخواد برام آلفا پیدا کنه چی؟»
ربکا کنار باکی نشست و موهاشو از پیشونیش زد کنار، برادرش رو مخ بود ولی توی مستی زیادی مظلوم میشد: «نترس... نمیذارم اینکارو کنه... فقط بیا اونجا! بذار کنارت باشیم»

باکی زمزمه کرد: «بغلم کن»
ربکا آروم اونو بغل کرد و روی موهاشو بوسید: «تموم شد... دیگه نمیذارم آلفاها بیشتر از این اذیتت کنن»
تن باکی کم کم سنگین شد و ربکا فهمید خواب رفته...

همونجا روی مبل جاشو درست کرد و بالشت زیر سرش گذاشت، از اتاق یه پتو آورد و روش انداخت.
آروم پیشونیشو بوسید: «خیلی دیوونه‌ایی پسر! خیلی زیاد! از لحاظ عقلی حتی پونزده سالت هم نشده اونوقت با همچین آدمی رابطه داشتی»

End of the line ( Steve X Bucky )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora