Part 10

54 15 0
                                    

🍂🧡🥂

استیو رو مستقیم بردن سردخونه... هضم مرگ استیو خیلی سنگین بود! کی فکرشو میکرد الان اون توی سردخونه باشه؟ کی فکرشو میکرد اینقدر زود بمیره... درواقع خودکشی کنه!

ساعت تقریبا هفت صبح بود... باکی دم در اونجا ایستاده بود... چشماش از اشک پُر و خالی میشد! حالش اصلا خوب نبود و هنوز شوکه بود! تصویرِ جنازه استیو توی وان از جلوی چشماش کنار نمی‌رفت... بدتر از اون صدای گریه‌ها بود! از همینجا هم صدای گریه‌های سارا و جوزف میومد... هق هق دردناک سارا درحالی که به جوزف التماس میکنه میخواد پسرشو بیشتر ببینه قلب باکی رو به درد میاورد... کاش استیو قبل از اونکار یکم به مادرش فکر می‌کرد...

موبایل استیو رو که برداشته بود از جیبش در آورد... باید به ثور زنگ میزد؟ به هرحال ثور عاشق استیو بود و بالاخره باید می‌فهمید! قطعا کسی هم به فکر خبر دادن بهش نبود پس لازم بود تا اینکارو خودش انجام بده.

با تردید شماره‌شو گرفت و زنگ زد... چند ثانیه بعد صدای خواب آلود و خش‌دار ثور تو گوش باکی پیچید: «استیو؟»
باکی آب دهنشو قورت داد: «باکی‌ام! سلام!»
به وضوح صدای ثور خشن شد: «چی میخوای اول صبحی؟»
باکی با بغض گفت: «باید بیای سردخونه...»
ثور گیج و عصبی گفت: «چی میگی؟ ساعت هفت صبح زنگ زدی میگی بیا سردخونه؟»
بغض امگا بیشتر شد: «استیو دیشب خودکشی کرده!»

موبایل از دست ثور افتاد... باکی داشت چی می‌گفت؟ گوشاش اشتباه شنیده بود؟ چند دقیقه همینطوری گذشت و ثور فقط خیره به روبروش بود... دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ باکی داشت شوخی می‌کرد مگه نه؟ موبایل رو برداشت و دید باکی هنوز پشت خطه... انگار خواب نبود و باکی واقعا همچین چیزی بهش گفته بود!

درحالی که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت: «لوکیشن بفرست»

باکی باشه آرومی گفت و قطع کرد... ثور فشارش افتاده بود... چشماش سیاهی میرفت و سرگیجه شدید داشت... اما هیچکدوم از اینا باعث نشد که خونه بمونه! این اولین بار نبود که خبر مرگ کسی رو بهش میدادن ولی اولین بار بود که اینقدر فرد مهمی رو از دست می‌داد... باید به خودش تسلط پیدا میکرد! باید مثل گذشته سریع خودشو جمع و جور میکرد...

به سختی و هر مشقّتی که بود لباس پوشید و از خونه بیرون زد... سوار ماشین شد و سمت اونجا حرکت کرد... سمت سردخونه! جایی که به گفته باکی، استیو اونجا آروم‌تر از همیشه خوابیده بود...

بغض داشت خفه‌ش میکرد ولی دیگه هیچ اشکی تو چشماش نداشت! تو ذهنش فقط و فقط استیو بود! اصلا چرا باید همچین اتفاقی بیفته؟ چرا باکی باید زنگ بزنه و بگه استیو سردخونه‌س؟ استیو دیشب چه غلطی کرده بود؟ نفس لرزونشو بیرون داد و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه... چطور آروم میشد وقتی آرامشش رو ازش گرفته بودن؟ از وقتی استیو رو پیدا کرده بود دیگه گذشته رو به فراموشی سپرده بود؛ ولی حالا؟ منبع آرامش رفته بود... بی‌رحمانه خودشو تسلیم مرگ کرده بود... شاید هم قربانی و پیشکشِ مرگ!

End of the line ( Steve X Bucky )Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin